مثنوی معنوی/قصهی خورندگان پیلبچه از حرص و ترک نصیحت ناصح
ظاهر
آن شنیدی تو که در هندوستان | دید دانایی گروهی دوستان | |||||
گرسنه مانده شده بیبرگ و عور | میرسیدند از سفر از راه دور | |||||
مهر داناییش جوشید و بگفت | خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت | |||||
گفت دانم کز تجوع وز خلا | جمع آمد رنجتان زین کربلا | |||||
لیک الله اللهای قوم جلیل | تا نباشد خوردتان فرزند پیل | |||||
پیل هست این سو که اکنون میروید | پیلزاده مشکرید و بشنوید | |||||
پیلبچگانند اندر راهتان | صید ایشان هست بس دلخواهتان | |||||
بس ضعیفاند و لطیف و بس سمین | لیک مادر هست طالب در کمین | |||||
از پی فرزند صد فرسنگ راه | او بگردد در حنین و آه آه | |||||
آتش و دود آید از خرطوم او | الحذر زان کودک مرحوم او | |||||
اولیا اطفال حقاند ای پسر | غایبی و حاضری بس با خبر | |||||
غایبی مندیش از نقصانشان | کو کشد کین از برای جانشان | |||||
گفت اطفال مناند این اولیا | در غریبی فرد از کار و کیا | |||||
از برای امتحان خوار و یتیم | لیک اندر سر منم یار و ندیم | |||||
پشتدار جمله عصمتهای من | گوییا هستند خود اجزای من | |||||
هان و هان این دلقپوشان مناند | صد هزار اندر هزار و یک تناند | |||||
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر | موسیی فرعون را زیر و زبر | |||||
ورنه کی کردی به یک نفرین بد | نوح شرق و غرب را غرقاب خود | |||||
بر نکندی یک دعای لوط راد | جمله شهرستانشان را بی مراد | |||||
گشت شهرستان چون فردوسشان | دجلهٔ آب سیه رو بین نشان | |||||
سوی شامست این نشان و این خبر | در ره قدسش ببینی در گذر | |||||
صد هزاران ز انبیای حقپرست | خود بهر قرنی سیاستها بدست | |||||
گر بگویم وین بیان افزون شود | خود جگر چه بود که کهها خون شود | |||||
خون شود کهها و باز آن بفسرد | تو نبینی خون شدن کوری و رد | |||||
طرفه کوری دوربین تیزچشم | لیک از اشتر نبیند غیر پشم | |||||
مو بمو بیند ز صرفه حرص انس | رقص بی مقصود دارد همچو خرس | |||||
رقص آنجا کن که خود را بشکنی | پنبه را از ریش شهوت بر کنی | |||||
رقص و جولان بر سر میدان کنند | رقص اندر خون خود مردان کنند | |||||
چون رهند از دست خود دستی زنند | چون جهند از نقص خود رقصی کنند | |||||
مطربانشان از درون دف میزنند | بحرها در شورشان کف میزنند | |||||
تو نبینی لیک بهر گوششان | برگها بر شاخها هم کفزنان | |||||
تو نبینی برگها را کف زدن | گوش دل باید نه این گوش بدن | |||||
گوش سر بر بند از هزل و دروغ | تا ببینی شهر جان با فروغ | |||||
سر کشد گوش محمد در سخن | کش بگوید در نبی حق هو اذن | |||||
سر به سر گوشست و چشم است این نبی | تازه زو ما مرضعست او ما صبی | |||||
این سخن پایان ندارد باز ران | سوی اهل پیل و بر آغاز ران |