مثنوی معنوی/قصهی باز پادشاه و کمپیر زن
ظاهر
باز اسپیدی به کمپیری دهی | او ببرد ناخنش بهر بهی | |||||
ناخنی که اصل کارست و شکار | کور کمپیری ببرد کوروار | |||||
که کجا بودست مادر که ترا | ناخنان زین سان درازست ای کیا | |||||
ناخن و منقار و پرش را برید | وقت مهر این میکند زال پلید | |||||
چونک تتماجش دهد او کم خورد | خشم گیرد مهرها را بر درد | |||||
که چنین تتماج پختم بهر تو | تو تکبر مینمایی و عتو | |||||
تو سزایی در همان رنج و بلا | نعمت و اقبال کی سازد ترا | |||||
آن تتماجش دهد کین را بگیر | گر نمیخواهی که نوشی زان فطیر | |||||
آب تتماجش نگیرد طبع باز | زال بترنجد شود خشمش دراز | |||||
از غضب شربای سوزان بر سرش | زن فرو ریزد شود کل مغفرش | |||||
اشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز | یاد آرد لطف شاه دلفروز | |||||
زان دو چشم نازنین با دلال | که ز چهرهی شاد دارد صد کمال | |||||
چشم مازاغش شده پر زخم زاغ | چشم نیک از چشم بد با درد و داغ | |||||
چشم دریا بسطتی کز بسط او | هر دو عالم مینماید تار مو | |||||
گر هزاران چرخ در چشمش رود | همچو چشمه پیش قلزم گم شود | |||||
چشم بگذشته ازین محسوسها | یافته از غیببینی بوسها | |||||
خود نمییابم یکی گوشی که من | نکتهای گویم از آن چشم حسن | |||||
میچکید آن آب محمود جلیل | میربودی قطرهاش را جبرئیل | |||||
تا بمالد در پر و منقال خویش | گر دهد دستوریش آن خوب کیش | |||||
باز گوید خشم کمپیر ار فروخت | فر و نور و علم و صبرم را نسوخت | |||||
باز جانم باز صد صورت تند | زخم بر ناقه نه بر صالح زند | |||||
صالح از یکدم که آرد با شکوه | صد چنان ناقه بزاید متن کوه | |||||
دل همی گوید خموش و هوش دار | ورنه درانید غیرت پود و تار | |||||
غیرتش را هست صد حلم نهان | ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان | |||||
نخوت شاهی گرفتش جای پند | تا دل خود را ز بند پند کند | |||||
که کنم بار رای هامان مشورت | کوست پشت ملک و قطب مقدرت | |||||
مصطفی را رایزن صدیق رب | رایزن بوجهل را شد بولهب | |||||
عرق جنسیت چنانش جذب کرد | کان نصیحتها به پیشش گشت سرد | |||||
جنس سوی جنس صد پره پرد | بر خیالش بندها را بر درد |