مثنوی معنوی/قصهی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان
ظاهر
بود مردی صالحی ربانیی | عقل کامل داشت و پایان دانیی | |||||
در ده ضروان به نزدیک یمن | شهره اندر صدقه و خلق حسن | |||||
کعبهی درویش بودی کوی او | آمدندی مستمندان سوی او | |||||
هم ز خوشه عشر دادی بیریا | هم ز گندم چون شدی از که جدا | |||||
آرد گشتی عشر دادی هم از آن | نان شدی عشر دگر دادی ز نان | |||||
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی | چارباره دادی زانچ کاشتی | |||||
بس وصیتها بگفتی هر زمان | جمع فرزندان خود را آن جوان | |||||
الله الله قسم مسکین بعد من | وا مگیریدش ز حرص خویشتن | |||||
تا بماند بر شما کشت و ثمار | در پناه طاعت حق پایدار | |||||
دخلها و میوهها جمله ز غیب | حق فرستادست بیتخمین و ریب | |||||
در محل دخل اگر خرجی کنی | درگه سودست سودی بر زنی | |||||
ترک اغلب دخل را در کشتزار | باز کارد که ویست اصل ثمار | |||||
بیشتر کارد خورد زان اندکی | که ندارد در بروییدن شکی | |||||
زان بیفشاند به کشتن ترک دست | که آن غلهش هم زان زمین حاصل شدست | |||||
کفشگر هم آنچ افزاید ز نان | میخرد چرم و ادیم و سختیان | |||||
که اصول دخلم اینها بودهاند | هم ازینها میگشاید رزق بند | |||||
دخل از آنجا آمدستش لاجرم | هم در آنجا میکند داد و کرم | |||||
این زمین و سختیان پردهست و بس | اصل روزی از خدا دان هر نفس | |||||
چون بکاری در زمین اصل کار | تا بروید هر یکی را صد هزار | |||||
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی | در زمینی که سبب پنداشتی | |||||
چون دو سه سال آن نروید چون کنی | جز که در لابه و دعا کف در زنی | |||||
دست بر سر میزنی پیش اله | دست و سر بر دادن رزقش گواه | |||||
تا بدانی اصل اصل رزق اوست | تا همو را جوید آنک رزقجوست | |||||
رزق از وی جو مجو از زید و عمرو | مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر | |||||
توانگری زو خو نه از گنج و مال | نصرت از وی خواه نه از عم و خال | |||||
عاقبت زینها بخواهی ماندن | هین کرا خواهی در آن دم خواندن | |||||
این دم او را خوان و باقی را بمان | تا تو باشی وارث ملک جهان | |||||
چون یفر المرء آید من اخیه | یهرب المولود یوما من ابیه | |||||
زان شود هر دوست آن ساعت عدو | که بت تو بود و از ره مانع او | |||||
روی از نقاش رو میتافتی | چون ز نقشی انس دل مییافتی | |||||
این دم ار یارانت با تو ضد شوند | وز تو برگردند و در خصمی روند | |||||
هین بگو نک روز من پیروز شد | آنچ فردا خواست شد امروز شد | |||||
ضد من گشتند اهل این سرا | تا قیامت عین شد پیشین مرا | |||||
پیش از آنک روزگار خود برم | عمر با ایشان به پایان آورم | |||||
کالهی معیوب بخریده بدم | شکر کز عیبش بگه واقف شدم | |||||
پیش از آن کز دست سرمایه شدی | عاقبت معیوب بیرون آمدی | |||||
مال رفته عمر رفته ای نسیب | ماه و جان داده پی کالهی معیب | |||||
رخت دادم زر قلبی بستدم | شاد شادان سوی خانه میشدم | |||||
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون | پیش از آنک عمر بگذشتی فزون | |||||
قلب ماندی تا ابد در گردنم | حیف بودی عمر ضایع کردنم | |||||
چون بگهتر قلبی او رو نمود | پای خود زو وا کشم من زود زود | |||||
یار تو چون دشمنی پیدا کند | گر حقد و رشک او بیرون زند | |||||
تو از آن اعراض او افغان مکن | خویشتن را ابله و نادان مکن | |||||
بلک شکر حق کن و نان بخش کن | که نگشتی در جوال او کهن | |||||
از جوالش زود بیرون آمدی | تا بجویی یار صدق سرمدی | |||||
نازنین یاری که بعد از مرگ تو | رشتهی یاری او گردد سه تو | |||||
آن مگر سلطان بود شاه رفیع | یا بود مقبول سلطان و شفیع | |||||
رستی از قلاب و سالوس و دغل | غر او دیدی عیان پیش از اجل | |||||
این جفای خلق با تو در جهان | گر بدانی گنج زر آمد نهان | |||||
خلق را با تو چنین بدخو کنند | تا ترا ناچار رو آن سو کنند | |||||
این یقین دان که در آخر جملهشان | خصم گردند و عدو و سرکشان | |||||
تو بمانی با فغان اندر لحد | لا تذرنی فرد خواهان از احد | |||||
ای جفاات به ز عهد وافیان | هم ز داد تست شهد وافیان | |||||
بشنو از عقل خود ای انباردار | گندم خود را به ارض الله سپار | |||||
تا شود آمن ز دزد و از شپش | دیو را با دیوچه زوتر بکش | |||||
کو همی ترساندت هم دم ز فقر | همچو کبکش صید کن ای نره صقر | |||||
باز سلطان عزیزی کامیار | ننگ باشد که کند کبکش شکار | |||||
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت | چون زمینشان شوره بد سودی نداشت | |||||
گرچه ناصح را بود صد داعیه | پند را اذنی بباید واعیه | |||||
تو به صد تلطیف پندش میدهی | او ز پندت میکند پهلو تهی | |||||
یک کس نامستمع ز استیز و رد | صد کس گوینده را عاجز کند | |||||
ز انبیا ناصحتر و خوش لهجهتر | کی بود کی گرفت دمشان در حجر | |||||
زانچ کوه و سنگ درکار آمدند | مینشد بدبخت را بگشاده بند | |||||
آنچنان دلها که بدشان ما و من | نعتشان شدت بل اشد قسوة |