پرش به محتوا

مثنوی معنوی/قصه‌ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان

از ویکی‌نبشته
دفتر پنجم مثنوی از مولوی
(قصه‌ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفه‌ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید)
  بود مردی صالحی ربانیی عقل کامل داشت و پایان دانیی  
  در ده ضروان به نزدیک یمن شهره اندر صدقه و خلق حسن  
  کعبه‌ی درویش بودی کوی او آمدندی مستمندان سوی او  
  هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا هم ز گندم چون شدی از که جدا  
  آرد گشتی عشر دادی هم از آن نان شدی عشر دگر دادی ز نان  
  عشر هر دخلی فرو نگذاشتی چارباره دادی زانچ کاشتی  
  بس وصیتها بگفتی هر زمان جمع فرزندان خود را آن جوان  
  الله الله قسم مسکین بعد من وا مگیریدش ز حرص خویشتن  
  تا بماند بر شما کشت و ثمار در پناه طاعت حق پایدار  
  دخلها و میوه‌ها جمله ز غیب حق فرستادست بی‌تخمین و ریب  
  در محل دخل اگر خرجی کنی درگه سودست سودی بر زنی  
  ترک اغلب دخل را در کشت‌زار باز کارد که ویست اصل ثمار  
  بیشتر کارد خورد زان اندکی که ندارد در بروییدن شکی  
  زان بیفشاند به کشتن ترک دست که آن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست  
  کفشگر هم آنچ افزاید ز نان می‌خرد چرم و ادیم و سختیان  
  که اصول دخلم اینها بوده‌اند هم ازینها می‌گشاید رزق بند  
  دخل از آنجا آمدستش لاجرم هم در آنجا می‌کند داد و کرم  
  این زمین و سختیان پرده‌ست و بس اصل روزی از خدا دان هر نفس  
  چون بکاری در زمین اصل کار تا بروید هر یکی را صد هزار  
  گیرم اکنون تخم را گر کاشتی در زمینی که سبب پنداشتی  
  چون دو سه سال آن نروید چون کنی جز که در لابه و دعا کف در زنی  
  دست بر سر می‌زنی پیش اله دست و سر بر دادن رزقش گواه  
  تا بدانی اصل اصل رزق اوست تا همو را جوید آنک رزق‌جوست  
  رزق از وی جو مجو از زید و عمرو مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر  
  توانگری زو خو نه از گنج و مال نصرت از وی خواه نه از عم و خال  
  عاقبت زینها بخواهی ماندن هین کرا خواهی در آن دم خواندن  
  این دم او را خوان و باقی را بمان تا تو باشی وارث ملک جهان  
  چون یفر المرء آید من اخیه یهرب المولود یوما من ابیه  
  زان شود هر دوست آن ساعت عدو که بت تو بود و از ره مانع او  
  روی از نقاش رو می‌تافتی چون ز نقشی انس دل می‌یافتی  
  این دم ار یارانت با تو ضد شوند وز تو برگردند و در خصمی روند  
  هین بگو نک روز من پیروز شد آنچ فردا خواست شد امروز شد  
  ضد من گشتند اهل این سرا تا قیامت عین شد پیشین مرا  
  پیش از آنک روزگار خود برم عمر با ایشان به پایان آورم  
  کاله‌ی معیوب بخریده بدم شکر کز عیبش بگه واقف شدم  
  پیش از آن کز دست سرمایه شدی عاقبت معیوب بیرون آمدی  
  مال رفته عمر رفته ای نسیب ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب  
  رخت دادم زر قلبی بستدم شاد شادان سوی خانه می‌شدم  
  شکر کین زر قلب پیدا شد کنون پیش از آنک عمر بگذشتی فزون  
  قلب ماندی تا ابد در گردنم حیف بودی عمر ضایع کردنم  
  چون بگه‌تر قلبی او رو نمود پای خود زو وا کشم من زود زود  
  یار تو چون دشمنی پیدا کند گر حقد و رشک او بیرون زند  
  تو از آن اعراض او افغان مکن خویشتن را ابله و نادان مکن  
  بلک شکر حق کن و نان بخش کن که نگشتی در جوال او کهن  
  از جوالش زود بیرون آمدی تا بجویی یار صدق سرمدی  
  نازنین یاری که بعد از مرگ تو رشته‌ی یاری او گردد سه تو  
  آن مگر سلطان بود شاه رفیع یا بود مقبول سلطان و شفیع  
  رستی از قلاب و سالوس و دغل غر او دیدی عیان پیش از اجل  
  این جفای خلق با تو در جهان گر بدانی گنج زر آمد نهان  
  خلق را با تو چنین بدخو کنند تا ترا ناچار رو آن سو کنند  
  این یقین دان که در آخر جمله‌شان خصم گردند و عدو و سرکشان  
  تو بمانی با فغان اندر لحد لا تذرنی فرد خواهان از احد  
  ای جفاات به ز عهد وافیان هم ز داد تست شهد وافیان  
  بشنو از عقل خود ای انباردار گندم خود را به ارض الله سپار  
  تا شود آمن ز دزد و از شپش دیو را با دیوچه زوتر بکش  
  کو همی ترساندت هم دم ز فقر هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر  
  باز سلطان عزیزی کامیار ننگ باشد که کند کبکش شکار  
  بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت  
  گرچه ناصح را بود صد داعیه پند را اذنی بباید واعیه  
  تو به صد تلطیف پندش می‌دهی او ز پندت می‌کند پهلو تهی  
  یک کس نامستمع ز استیز و رد صد کس گوینده را عاجز کند  
  ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر کی بود کی گرفت دمشان در حجر  
  زانچ کوه و سنگ درکار آمدند می‌نشد بدبخت را بگشاده بند  
  آنچنان دلها که بدشان ما و من نعتشان شدت بل اشد قسوة