مثنوی معنوی/قصهی آن صوفی کی زن خود را بیگانهای بگرفت
ظاهر
صوفیی آمد به سوی خانه روز | خانه یک در بود و زن با کفشدوز | |||||
جفت گشته با رهی خویش زن | اندر آن یک حجره از وسواس تن | |||||
چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه | هر دو درماندند نه حیلت نه راه | |||||
هیچ معهودش نبد کو آن زمان | سوی خانه باز گردد از دکان | |||||
قاصدا آن روز بیوقت آن مروع | از خیالی کرد تا خانه رجوع | |||||
اعتماد زن بر آن کو هیچ بار | این زمان فا خانه نامد او ز کار | |||||
آن قیاسش راست نامد از قضا | گرچه ستارست هم بدهد سزا | |||||
چونک بد کردی بترس آمن مباش | زانک تخمست و برویاند خداش | |||||
چند گاهی او بپوشاند که تا | آیدت زان بد پشیمان و حیا | |||||
عهد عمر آن امیر ممنان | داد دزدی را به جلاد و عوان | |||||
بانگ زد آن دزد کای میر دیار | اولین بارست جرمم زینهار | |||||
گفت عمر حاش لله که خدا | بار اول قهر بارد در جزا | |||||
بارها پوشد پی اظهار فضل | باز گیرد از پی اظهار عدل | |||||
تا که این هر دو صفت ظاهر شود | آن مبشر گردد این منذر شود | |||||
بارها زن نیز این بد کرده بود | سهل بگذشت آن و سهلش مینمود | |||||
آن نمیدانست عقل پایسست | که سبو دایم ز جو ناید درست | |||||
آنچنانش تنگ آورد آن قضا | که منافق را کند مرگ فجا | |||||
نه طریق و نه رفیق و نه امان | دست کرده آن فرشته سوی جان | |||||
آنچنان کین زن در آن حجره جفا | خشک شد او و حریفش ز ابتلا | |||||
گفت صوفی با دل خود کای دو گبر | از شما کینه کشم لیکن به صبر | |||||
لیک نادانسته آرم این نفس | تا که هر گوشی ننوشد این جرس | |||||
از شما پنهان کشد کینه محق | اندک اندک همچو بیماری دق | |||||
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم | لیک پندارد بهر دم بهترم | |||||
همچو کفتاری که میگیرندش و او | غرهی آن گفت کین کفتار کو | |||||
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود | سمج و دهلیز و ره بالا نبود | |||||
نه تنوری که در آن پنهان شود | نه جوالی که حجاب آن شود | |||||
همچو عرصهی پهن روز رستخیز | نه گو و نه پشته نه جای گریز | |||||
گفت یزدان وصف این جای حرج | بهر محشر لا تری فیها عوج |