پرش به محتوا

مثنوی معنوی/قصه‌ی آن صوفی کی زن خود را بیگانه‌ای بگرفت

از ویکی‌نبشته
دفتر چهارم مثنوی از مولوی
(قصه‌ی آن صوفی کی زن خود را بیگانه‌ای بگرفت)
  صوفیی آمد به سوی خانه روز خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز  
  جفت گشته با رهی خویش زن اندر آن یک حجره از وسواس تن  
  چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه هر دو درماندند نه حیلت نه راه  
  هیچ معهودش نبد کو آن زمان سوی خانه باز گردد از دکان  
  قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع از خیالی کرد تا خانه رجوع  
  اعتماد زن بر آن کو هیچ بار این زمان فا خانه نامد او ز کار  
  آن قیاسش راست نامد از قضا گرچه ستارست هم بدهد سزا  
  چونک بد کردی بترس آمن مباش زانک تخمست و برویاند خداش  
  چند گاهی او بپوشاند که تا آیدت زان بد پشیمان و حیا  
  عهد عمر آن امیر ممنان داد دزدی را به جلاد و عوان  
  بانگ زد آن دزد کای میر دیار اولین بارست جرمم زینهار  
  گفت عمر حاش لله که خدا بار اول قهر بارد در جزا  
  بارها پوشد پی اظهار فضل باز گیرد از پی اظهار عدل  
  تا که این هر دو صفت ظاهر شود آن مبشر گردد این منذر شود  
  بارها زن نیز این بد کرده بود سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود  
  آن نمی‌دانست عقل پای‌سست که سبو دایم ز جو ناید درست  
  آنچنانش تنگ آورد آن قضا که منافق را کند مرگ فجا  
  نه طریق و نه رفیق و نه امان دست کرده آن فرشته سوی جان  
  آنچنان کین زن در آن حجره جفا خشک شد او و حریفش ز ابتلا  
  گفت صوفی با دل خود کای دو گبر از شما کینه کشم لیکن به صبر  
  لیک نادانسته آرم این نفس تا که هر گوشی ننوشد این جرس  
  از شما پنهان کشد کینه محق اندک اندک هم‌چو بیماری دق  
  مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم لیک پندارد بهر دم بهترم  
  هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او غره‌ی آن گفت کین کفتار کو  
  هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود سمج و دهلیز و ره بالا نبود  
  نه تنوری که در آن پنهان شود نه جوالی که حجاب آن شود  
  هم‌چو عرصه‌ی پهن روز رستخیز نه گو و نه پشته نه جای گریز  
  گفت یزدان وصف این جای حرج بهر محشر لا تری فیها عوج