مثنوی معنوی/قصهی آن شخص کی دعوی پیغامبری میکرد گفتندش
ظاهر
آن یکی میگفت من پیغامبرم | از همه پیغامبران فاضلترم | |||||
گردنش بستند و بردندش به شاه | کین همی گوید رسولم از اله | |||||
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ | که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ | |||||
گر رسول آنست که آید از عدم | ما همه پیغامبریم و محتشم | |||||
ما از آنجا آمدیم اینجا غریب | تو چرا مخصوص باشی ای ادیب | |||||
نه شما چون طفل خفته آمدیت | بیخبر از راه وز منزل بدیت | |||||
از منازل خفته بگذشتید و مست | بیخبر از راه و از بالا و پست | |||||
ما به بیداری روان گشتیم و خوش | از ورای پنج و شش تا پنج و شش | |||||
دیده منزلها ز اصل و از اساس | چون قلاووز آن خبیر و رهشناس | |||||
شاه را گفتند اشکنجهش بکن | تا نگوید جنس او هیچ این سخن | |||||
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف | که به یک سیلی بمیرد آن نحیف | |||||
کی توان او را فشردن یا زدن | که چو شیشه گشته است او را بدن | |||||
لیک با او گویم از راه خوشی | که چرا داری تو لاف سر کشی | |||||
که درشتی ناید اینجا هیچ کار | هم به نرمی سر کند از غار مار | |||||
مردمان را دور کرد از گرد وی | شه لطیفی بود و نرمی ورد وی | |||||
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا | که کجا داری معاش و ملتجی | |||||
گفت ای شه هستم از دار السلام | آمده از ره درین دار الملام | |||||
نه مرا خانهست و نه یک همنشین | خانه کی کردست ماهی در زمین | |||||
باز شه از روی لاغش گفت باز | که چه خوردی و چه داری چاشتساز | |||||
اشتهی داری چه خوردی بامداد | که چنین سرمستی و پر لاف و باد | |||||
گفت اگر نانم بدی خشک و طری | کی کنیمی دعوی پیغامبری | |||||
دعوی پیغامبری با این گروه | همچنان باشد که دل جستن ز کوه | |||||
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست | فهم و ضبط نکتهی مشکل نجست | |||||
هر چه گویی باز گوید که همان | میکند افسوس چون مستهزیان | |||||
از کجا این قوم و پیغام از کجا | از جمادی جان کرا باشد رجا | |||||
گر تو پیغام زنی آری و زر | پیش تو بنهند جمله سیم و سر | |||||
که فلان جا شاهدی میخواندت | عاشق آمد بر تو او میداندت | |||||
ور تو پیغام خدا آری چو شهد | که بیا سوی خدا ای نیکعهد | |||||
از جهان مرگ سوی برگ رو | چون بقا ممکن بود فانی مشو | |||||
قصد خون تو کنند و قصد سر | نه از برای حمیت دین و هنر |