مثنوی معنوی/قصهی آن شخص کی اشتر ضالهی خود میجست و میپرسید
ظاهر
اشتری گم کردی و جستیش چست | چون بیابی چون ندانی کان تست | |||||
ضاله چه بود ناقهی گم کردهای | از کفت بگریخته در پردهای | |||||
آمده در بار کردن کاروان | اشتر تو زان میان گشته نهان | |||||
میدوی این سو و آن سو خشکلب | کاروان شد دور و نزدیکست شب | |||||
رخت مانده بر زمین در راه خوف | تو پی اشتر دوان گشته بطوف | |||||
کای مسلمانان که دیدست اشتری | جسته بیرون بامداد از آخری | |||||
هر که بر گوید نشان از اشترم | مژدگانی میدهم چندین درم | |||||
باز میجویی نشان از هر کسی | ریش خندت میکند زین هر خسی | |||||
که اشتری دیدیم میرفت این طرف | اشتری سرخی به سوی آن علف | |||||
آن یکی گوید بریده گوش بود | وآن دگر گوید جلش منقوش بود | |||||
آن یکی گوید شتر یک چشم بود | وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود | |||||
از برای مژدگانی صد نشان | از گزافه هر خسی کرده بیان |