مثنوی معنوی/قصهی آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرمالله وجهه چاره جست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
یک زنی آمد به پیش مرتضی | گفت شد بر ناودان طفلی مرا | |||||
گرش میخوانم نمیآید به دست | ور هلم ترسم که افتد او به پست | |||||
نیست عاقل تا که دریابد چون ما | گر بگویم کز خطر سوی من آ | |||||
هم اشارت را نمیداند به دست | ور بداند نشنود این هم به دست | |||||
بس نمودم شیر و پستان را بدو | او همی گرداند از من چشم و رو | |||||
از برای حق شمایید ای مهان | دستگیر این جهان و آن جهان | |||||
زود درمان کن که میلرزد دلم | که بدرد از میوهی دل بسکلم | |||||
گفت طفلی را بر آور هم به بام | تا ببیند جنس خود را آن غلام | |||||
سوی جنس آید سبک زان ناودان | جنس بر جنس است عاشق جاودان | |||||
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او | جنس خود خوش خوش بدو ورد آورد | |||||
سوی بام آمد ز متن ناودان | جاذب هر جنس را هم جنس دان | |||||
غژغژان آمد به سوی طفل طفل | وا رهید او از فتادن سوی سفل | |||||
زان بود جنس بشر پیغامبران | تا بجنسیت رهند از ناودان | |||||
پس بشر فرمود خود را مثلکم | تا به جنس آیید و کم گردید گم | |||||
زانک جنسیت عجایب جاذبیست | جاذبش جنسست هر جا طالبیست | |||||
عیسی و ادریس بر گردون شدند | با ملایک چونک همجنس آمدند | |||||
باز آن هاروت و ماروت از بلند | جنس تن بودند زان زیر آمدند | |||||
کافران هم جنس شیطان آمده | جانشان شاگرد شیطانان شده | |||||
صد هزاران خوی بد آموخته | دیدههای عقل و دل بر دوخته | |||||
کمترین خوشان به زشتی آن حسد | آن حسد که گردن ابلیس زد | |||||
زان سگان آموخته حقد و حسد | که نخواهد خلق را ملک ابد | |||||
هر کرا دید او کمال از چپ و راست | از حسد قولنجش آمد درد خاست | |||||
زآنک هر بدبخت خرمنسوخته | مینخواهد شمع کس افروخته | |||||
هین کمالی دست آور تا تو هم | از کمال دیگران نفتی به غم | |||||
از خدا میخواه دفع این حسد | تا خدایت وا رهاند از جسد | |||||
مر ترا مشغولیی بخشد درون | که نپردازی از آن سوی برون | |||||
جرعهی می را خدا آن میدهد | که بدو مست از دو عالم میدهد | |||||
خاصیت بنهاده در کف حشیش | کو زمانی میرهاند از خودیش | |||||
خواب را یزدان بدان سان میکند | کز دو عالم فکر را بر میکند | |||||
کرد مجنون را ز عشق پوستی | کو بنشناسد عدو از دوستی | |||||
صد هزاران این چنین میدارد او | که بر ادراکات تو بگمارد او | |||||
هست میهای شقاوت نفس را | که ز ره بیرون برد آن نحس را | |||||
هست میهای سعادت عقل را | که بیابد منزل بینقل را | |||||
خیمهی گردون ز سرمستی خویش | بر کند زان سو بگیرد راه پیش | |||||
هین بهر مستی دلا غره مشو | هست عیسی مست حق خر مست جو | |||||
این چنین می را بجو زین خنبها | مستیاش نبود ز کوته دنبها | |||||
زانک هر معشوق چون خنبیست پر | آن یکی درد و دگر صافی چو در | |||||
میشناسا هین بچش با احتیاط | تا میی یابی منزه ز اختلاط | |||||
هر دو مستی میدهندت لیک این | مستیات آرد کشان تا رب دین | |||||
تا رهی از فکر و وسواس و حیل | بی عقال این عقل در رقصالجمل | |||||
انبیا چون جنس روحند و ملک | مر ملک را جذب کردند از فلک | |||||
باد جنس آتش است و یار او | که بود آهنگ هر دو بر علو | |||||
چون ببندی تو سر کوزهی تهی | در میان حوض یا جویی نهی | |||||
تا قیامت آن فرو ناید به پست | که دلش خالیست و در وی باد هست | |||||
میل بادش چون سوی بالا بود | ظرف خود را هم سوی بالا کشد | |||||
باز آن جانها که جنس انبیاست | سویایشان کش کشان چون سایههاست | |||||
زانک عقلش غالبست و بی ز شک | عقل جنس آمد به خلقت با ملک | |||||
وان هوای نفس غالب بر عدو | نفس جنس اسفل آمد شد بدو | |||||
بود قبطی جنس فرعون ذمیم | بود سبطی جنس موسی کلیم | |||||
بود هامان جنستر فرعون را | برگزیدش برد بر صدر سرا | |||||
لاجرم از صدر تا قعرش کشید | که ز جنس دوزخاند آن دو پلید | |||||
هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور | هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور | |||||
زانک دوزخ گوید ای ممن تو زود | برگذر که نورت آتش را ربود | |||||
میرمد آن دوزخی از نور هم | زانک طبع دوزخستش ای صنم | |||||
دوزخ از مومن گریزد آنچنان | که گریزد مومن از دوزخ به جان | |||||
زانک جنس نار نبود نور او | ضد نار آمد حقیقت نورجو | |||||
در حدیث آمدی که مومن در دعا | چون امان خواهد ز دوزخ از خدا | |||||
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان | که خدایا دور دارم از فلان | |||||
جاذبهی جنسیتست اکنون ببین | که تو جنس کیستی از کفر و دین | |||||
گر بهامان مایلی هامانیی | ور به موسی مایلی سبحانیی | |||||
ور بهر و مایلی انگیخته | نفس و عقلی هر دوان آمیخته | |||||
هر دو در جنگند هان و هان بکوش | تا شود غالب معانی بر نقوش | |||||
در جهان جنگ شادی این بسست | که ببینی بر عدو هر دم شکست | |||||
آن ستیزهرو بسختی عاقبت | گفت با هامان برای مشورت | |||||
وعدههای آن کلیمالله را | گفت و محرم ساخت آن گمراه را |