مثنوی معنوی/قصهی آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند
ظاهر
پر خود میکند طاوسی به دشت | یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت | |||||
گفت طاوسا چنین پر سنی | بیدریغ از بیخ چون برمیکنی | |||||
خود دلت چون میدهد تا این حلل | بر کنی اندازیش اندر وحل | |||||
هر پرت را از عزیزی و پسند | حافظان در طی مصحف مینهند | |||||
بهر تحریک هوای سودمند | از پر تو بادبیزن میکنند | |||||
این چه ناشکری و چه بیباکیست | تو نمیدانی که نقاشش کیست | |||||
یا همیدانی و نازی میکنی | قاصدا قلع طرازی میکنی | |||||
ای بسا نازا که گردد آن گناه | افکند مر بنده را از چشم شاه | |||||
ناز کردن خوشتر آید از شکر | لیک کم خایش که دارد صد خطر | |||||
ایمن آبادست آن راه نیاز | ترک نازش گیر و با آن ره بساز | |||||
ای بسا نازآوری زد پر و بال | آخر الامر آن بر آن کس شد وبال | |||||
خوشی ناز ار دمی بفرازدت | بیم و ترس مضمرش بگدازدت | |||||
وین نیاز ار چه که لاغر میکند | صدر را چون بدر انور میکند | |||||
چون ز مرده زنده بیرون میکشد | هر که مرده گشت او دارد رشد | |||||
چون ز زنده مرده بیرون میکند | نفس زنده سوی مرگی میتند | |||||
مرده شو تا مخرج الحی الصمد | زندهای زین مرده بیرون آورد | |||||
دی شوی بینی تو اخراج بهار | لیل گردی بینی ایلاج نهار | |||||
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو | روی مخراش از عزا ای خوبرو | |||||
آنچنان رویی که چون شمس ضحاست | آنچنان رخ را خراشیدن خطاست | |||||
زخم ناخن بر چنان رخ کافریست | که رخ مه در فراق او گریست | |||||
یا نمیبینی تو روی خویش را | ترک کن خوی لجاج اندیش را |