مثنوی معنوی/قصهی آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی
ظاهر
قصهی آن آبگیرست ای عنود | که درو سه ماهی اشگرف بود | |||||
در کلیله خوانده باشی لیک آن | قشر قصه باشد و این مغز جان | |||||
چند صیادی سوی آن آبگیر | برگذشتند و بدیدند آن ضمیر | |||||
پس شتابیدند تا دام آورند | ماهیان واقف شدند و هوشمند | |||||
آنک عاقل بود عزم راه کرد | عزم راه مشکل ناخواه کرد | |||||
گفت با اینها ندارم مشورت | که یقین سستم کنند از مقدرت | |||||
مهر زاد و بوم بر جانشان تند | کاهلی و جهلشان بر من زند | |||||
مشورت را زندهای باید نکو | که ترا زنده کند وان زنده کو | |||||
ای مسافر با مسافر رای زن | زانک پایت لنگ دارد رای زن | |||||
از دم حب الوطن بگذر مهایست | که وطن آن سوست جان این سوی نیست | |||||
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط | این حدیث راست را کم خوان غلط |