مثنوی معنوی/قصهی آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد
ظاهر
گاو آبی گوهر از بحر آورد | بنهد اندر مرج و گردش میچرد | |||||
در شعاع نور گوهر گاو آب | میچرد از سنبل و سوسن شتاب | |||||
زان فکندهی گاو آبی عنبرست | که غذااش نرگس و نیلوفرست | |||||
هرکه باشد قوت او نور جلال | چون نزاید از لبش سحر حلال | |||||
هرکه چون زنبور وحیستش نفل | چون نباشد خانهی او پر عسل | |||||
میچرد در نور گوهر آن بقر | ناگهان گردد ز گوهر دورتر | |||||
تاجری بر در نهد لجم سیاه | تا شود تاریک مرج و سبزهگاه | |||||
پس گریزد مرد تاجر بر درخت | گاوجویان مرد را با شاخ سخت | |||||
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج | تا کند آن خصم را در شاخ درج | |||||
چون ازو نومید گردد گاو نر | آید آنجا که نهاده بد گهر | |||||
لجم بیند فوق در شاهوار | پس ز طین بگریزد او ابلیسوار | |||||
کان بلیس از متن طین کور و کرست | گاو کی داند که در گل گوهرست | |||||
اهبطوا افکند جان را در حضیض | از نمازش کرد محروم این محیض | |||||
ای رفیقان زین مقیل و زان مقال | اتقوا ان الهوی حیض الرجال | |||||
اهبطوا افکند جان را در بدن | تا به گل پنهان بود در عدن | |||||
تاجرش داند ولیکن گاو نی | اهل دل دانند و هر گلکاو نی | |||||
هر گلی که اندر دل او گوهریست | گوهرش غماز طین دیگریست | |||||
وان گلی کز رش حق نوری نیافت | صحبت گلهای پر در بر نتافت | |||||
این سخن پایان ندارد موش ما | هست بر لبهای جو بر گوش ما |