مثنوی معنوی/قصهای هم در تقریر این
ظاهر
شرفهای بشنید در شب معتمد | برگرفت آتشزنه که آتش زند | |||||
دزد آمد آن زمان پیشش نشست | چون گرفت آن سوخته میکرد پست | |||||
مینهاد آنجا سر انگشت را | تا شود استارهی آتش فنا | |||||
خواجه میپنداشت کز خود میمرد | این نمیدید او که دزدش میکشد | |||||
خواجه گفت این سوخته نمناک بود | میمرد استاره از تریش زود | |||||
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش | میندید آتشکشی را پیش خویش | |||||
این چنین آتشکشی اندر دلش | دیدهی کافر نبیند از عمش | |||||
چون نمیداند دل دانندهای | هست با گردنده گردانندهای | |||||
چون نمیگویی که روز و شب به خود | بیخداوندی کی آید کی رود | |||||
گرد معقولات میگردی ببین | این چنین بیعقلی خود ای مهین | |||||
خانه با بنا بود معقولتر | یا که بیبنا بگو ای کمهنر | |||||
خط با کاتب بود معقولتر | یا که بیکاتب بیندیش ای پسر | |||||
جیم گوش و عین چشم و میم فم | چون بود بیکاتبی ای متهم | |||||
شمع روشن بیز گیرانندهای | یا بگیرانندهی دانندهای | |||||
صنعت خوب از کف شل ضریر | باشد اولی یا بگیرایی بصیر | |||||
پس چو دانستی که قهرت میکند | بر سرت دبوس محنت میزند | |||||
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ | سوی او کش در هوا تیری خدنگ | |||||
همچو اسپاه مغل بر آسمان | تیر میانداز دفع نزع جان | |||||
یا گریز از وی اگر توانی برو | چون روی چون در کف اویی گرو | |||||
در عدم بودی نرستی از کفش | از کف او چون رهی ای دستخوش | |||||
آرزو جستن بود بگریختن | پیش عدلش خون تقوی ریختن | |||||
این جهان دامست و دانهآرزو | در گریز از دامها روی آر زو | |||||
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد | چون شدی در ضد آن دیدی فساد | |||||
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب | گر چه مفتیتان برون گوید خطوب | |||||
آرزو بگذار تا رحم آیدش | آزمودی که چنین میبایدش | |||||
چون نتانی جست پس خدمت کنش | تا روی از حبس او در گلشنش | |||||
دم به دم چون تو مراقب میشوی | داد میبینی و داور ای غوی | |||||
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب | کار خود را کی گذارد آفتاب |