مثنوی معنوی/قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی
ظاهر
چونک تنهااش بدید آن ساده مرد | زود او قصد کنار و بوسه کرد | |||||
بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار | که مرو گستاخ ادب را هوش دار | |||||
گفت آخر خلوتست و خلق نی | آب حاضر تشنهی همچون منی | |||||
کس نمیجنبد درینجا جز که باد | کیست حاضر کیست مانع زین گشاد | |||||
گفت ای شیدا تو ابله بودهای | ابلهی وز عاقلان نشنودهای | |||||
باد را دیدی که میجنبد بدان | بادجنبانیست اینجا بادران | |||||
جزو بادی که به حکم ما درست | بادبیزن تا نجنبانی نجست | |||||
جنبش این جزو باد ای ساده مرد | بیتو و بیبادبیزن سر نکرد | |||||
جنبش باد نفس کاندر لبست | تابع تصریف جان و قالبست | |||||
گاه دم را مدح و پیغامی کنی | گاه دم را هجو و دشنامی کنی | |||||
پس بدان احوال دیگر بادها | که ز جز وی کل میبیند نهی | |||||
باد را حق گه بهاری میکند | در دیش زین لطف عاری میکند | |||||
بر گروه عاد صرصر میکند | باز بر هودش معطر میکند | |||||
میکند یک باد را زهر سموم | مر صبا را میکند خرمقدوم | |||||
باد دم را بر تو بنهاد او اساس | تا کنی هر باد را بر وی قیاس | |||||
دم نمیگردد سخن بیلطف و قهر | بر گروهی شهد و بر قومیست زهر | |||||
مروحه جنبان پی انعام کس | وز برای قهر هر پشه و مگس | |||||
مروحهی تقدیر ربانی چرا | پر نباشد ز امتحان و ابتلا | |||||
چونک جزو باد دم یا مروحه | نیست الا مفسده یا مصلحه | |||||
این شمال و این صبا و این دبور | کی بود از لطف و از انعام دور | |||||
یک کف گندم ز انباری ببین | فهم کن کان جمله باشد همچنین | |||||
کل باد از برج باد آسمان | کی جهد بی مروحهی آن بادران | |||||
بر سر خرمن به وقت انتقاد | نه که فلاحان ز حق جویند باد | |||||
تا جدا گردد ز گندم کاهها | تا به انباری رود یا چاهها | |||||
چون بماند دیر آن باد وزان | جمله را بینی به حق لابهکنان | |||||
همچنین در طلق آن باد ولاد | گر نیاید بانگ درد آید که داد | |||||
گر نمیدانند کش راننده اوست | باد را پس کردن زاری چه خوست | |||||
اهل کشتی همچنین جویای باد | جمله خواهانش از آن رب العباد | |||||
همچنین در درد دندانها ز باد | دفع میخواهی بسوز و اعتقاد | |||||
از خدا لابهکنان آن جندیان | که بده باد ظفر ای کامران | |||||
رقعهی تعویذ میخواهند نیز | در شکنجهی طلق زن از هر عزیز | |||||
پس همه دانستهاند آن را یقین | که فرستد باد ربالعالمین | |||||
پس یقین در عقل هر داننده هست | اینک با جنبنده جنباننده هست | |||||
گر تو او را مینبینی در نظر | فهم کن آن را به اظهار اثر | |||||
تن به جان جنبد نمیبینی تو جان | لیک از جنبیدن تن جان بدان | |||||
گفت او گر ابلهم من در ادب | زیرکم اندر وفا و در طلب | |||||
گفت ادب این بود خود که دیده شد | آن دگر را خود همیدانی تو لد |