پرش به محتوا

مثنوی معنوی/قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی

از ویکی‌نبشته
دفتر چهارم مثنوی از مولوی
(قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی)
  چونک تنهااش بدید آن ساده مرد زود او قصد کنار و بوسه کرد  
  بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار که مرو گستاخ ادب را هوش دار  
  گفت آخر خلوتست و خلق نی آب حاضر تشنه‌ی هم‌چون منی  
  کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد کیست حاضر کیست مانع زین گشاد  
  گفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای  
  باد را دیدی که می‌جنبد بدان بادجنبانیست اینجا بادران  
  جزو بادی که به حکم ما درست بادبیزن تا نجنبانی نجست  
  جنبش این جزو باد ای ساده مرد بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد  
  جنبش باد نفس کاندر لبست تابع تصریف جان و قالبست  
  گاه دم را مدح و پیغامی کنی گاه دم را هجو و دشنامی کنی  
  پس بدان احوال دیگر بادها که ز جز وی کل می‌بیند نهی  
  باد را حق گه بهاری می‌کند در دیش زین لطف عاری می‌کند  
  بر گروه عاد صرصر می‌کند باز بر هودش معطر می‌کند  
  می‌کند یک باد را زهر سموم مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم  
  باد دم را بر تو بنهاد او اساس تا کنی هر باد را بر وی قیاس  
  دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر بر گروهی شهد و بر قومیست زهر  
  مروحه جنبان پی انعام کس وز برای قهر هر پشه و مگس  
  مروحه‌ی تقدیر ربانی چرا پر نباشد ز امتحان و ابتلا  
  چونک جزو باد دم یا مروحه نیست الا مفسده یا مصلحه  
  این شمال و این صبا و این دبور کی بود از لطف و از انعام دور  
  یک کف گندم ز انباری ببین فهم کن کان جمله باشد همچنین  
  کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحه‌ی آن بادران  
  بر سر خرمن به وقت انتقاد نه که فلاحان ز حق جویند باد  
  تا جدا گردد ز گندم کاهها تا به انباری رود یا چاهها  
  چون بماند دیر آن باد وزان جمله را بینی به حق لابه‌کنان  
  همچنین در طلق آن باد ولاد گر نیاید بانگ درد آید که داد  
  گر نمی‌دانند کش راننده اوست باد را پس کردن زاری چه خوست  
  اهل کشتی همچنین جویای باد جمله خواهانش از آن رب العباد  
  همچنین در درد دندانها ز باد دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد  
  از خدا لابه‌کنان آن جندیان که بده باد ظفر ای کامران  
  رقعه‌ی تعویذ می‌خواهند نیز در شکنجه‌ی طلق زن از هر عزیز  
  پس همه دانسته‌اند آن را یقین که فرستد باد رب‌العالمین  
  پس یقین در عقل هر داننده هست اینک با جنبنده جنباننده هست  
  گر تو او را می‌نبینی در نظر فهم کن آن را به اظهار اثر  
  تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان لیک از جنبیدن تن جان بدان  
  گفت او گر ابلهم من در ادب زیرکم اندر وفا و در طلب  
  گفت ادب این بود خود که دیده شد آن دگر را خود همی‌دانی تو لد