مثنوی معنوی/قصد انداختن مصطفی علیهالسلام خود را
ظاهر
مصطفی را هجر چون بفراختی | خویش را از کوه میانداختی | |||||
تا بگفتی جبرئیلش هین مکن | که ترا بس دولتست از امر کن | |||||
مصطفی ساکن شدی ز انداختن | باز هجران آوریدی تاختن | |||||
باز خود را سرنگون از کوه او | میفکندی از غم و اندوه او | |||||
باز خود پیدا شدی آن جبرئیل | که مکن این ای تو شاه بیبدیل | |||||
همچنین میبود تا کشف حجاب | تا بیابید آن گهر را او ز جیب | |||||
بهر هر محنت چو خود را میکشند | اصل محنتهاست این چونش کشند | |||||
از فدایی مردمان را حیرتیست | هر یکی از ما فدای سیرتیست | |||||
ای خنک آنک فدا کردست تن | بهر آن کارزد فدای آن شدن | |||||
هر یکی چونک فدایی فنیست | کاندر آن ره صرف عمر و کشتنیست | |||||
کشتنی اندر غروبی یا شروق | که نه شایق ماند آنگه نه مشوق | |||||
باری این مقبل فدای این فنست | کاندرو صد زندگی در کشتنست | |||||
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام | در دو عالم بهرمند و نیکنام | |||||
یا کرامی ارحموا اهل الهوی | شانهم ورد التوی بعد التوی | |||||
عفو کن ای میر بر سختی او | در نگر در درد و بدبختی او | |||||
تا ز جرمت هم خدا عفوی کند | زلتت را مغفرت در آکند | |||||
تو ز غفلت بس سبو بشکستهای | در امید عفو دل در بستهای | |||||
عفو کن تا عفو یابی در جزا | میشکافد مو قدر اندر سزا |