مثنوی معنوی/فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم
ظاهر
در حدیث آمد که روز رستخیز | امر آید هر یکی تن را که خیز | |||||
نفخ صور امرست از یزدان پاک | که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک | |||||
باز آید جان هر یک در بدن | همچو وقت صبح هوش آید به تن | |||||
جان تن خود را شناسد وقت روز | در خراب خود در آید چون کنوز | |||||
جسم خود بشناسد و در وی رود | جان زرگر سوی درزی کی رود | |||||
جان عالم سوی عالم میدود | روح ظالم سوی ظالم میدود | |||||
که شناسا کردشان علم اله | چونک بره و میش وقت صبحگاه | |||||
پای کفش خود شناسد در ظلم | چون نداند جان تن خود ای صنم | |||||
صبح حشر کوچکست ای مستجیر | حشر اکبر را قیاس از وی بگیر | |||||
آنچنان که جان بپرد سوی طین | نامه پرد تا یسار و تا یمین | |||||
در کفش بنهند نامهی بخل و جود | فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود | |||||
چون شود بیدار از خواب او سحر | باز آید سوی او آن خیر و شر | |||||
گر ریاضت داده باشد خوی خویش | وقت بیداری همان آید به پیش | |||||
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال | چون عزا نامه سیه یابد شمال | |||||
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین | وقت بیداری برد در ثمین | |||||
هست ما را خواب و بیداری ما | بر نشان مرگ و محشر دو گوا | |||||
حشر اصغر حشر اکبر را نمود | مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود | |||||
لیک این نامه خیالست و نهان | وآن شود در حشر اکبر بس عیان | |||||
این خیال اینجا نهان پیدا اثر | زین خیال آنجا برویاند صور | |||||
در مهندس بین خیال خانهای | در دلش چون در زمینی دانهای | |||||
آن خیال از اندرون آید برون | چون زمین که زاید از تخم درون | |||||
هر خیالی کو کند در دل وطن | روز محشر صورتی خواهد شدن | |||||
چون خیال آن مهندس در ضمیر | چون نبات اندر زمین دانهگیر | |||||
مخلصم زین هر دو محشر قصهایست | ممنان را در بیانش حصهایست | |||||
چون بر آید آفتاب رستخیز | بر جهند از خاک زشت و خوب تیز | |||||
سوی دیوان قضا پویان شوند | نقد نیک و بد به کوره میروند | |||||
نقد نیکو شادمان و ناز ناز | نقد قلب اندر زحیر و در گداز | |||||
لحظه لحظه امتحانها میرسد | سر دلها مینماید در جسد | |||||
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش | یا چو خاکی که بروید سرهاش | |||||
از پیاز و گندنا و کوکنار | سر دی پیدا کند دست بهار | |||||
آن یکی سرسبز نحن المتقون | وآن دگر همچون بنفشه سرنگون | |||||
چشمها بیرون جهید از خطر | گشته ده چشمه ز بیم مستقر | |||||
باز مانده دیدهها در انتظار | تا که نامه ناید از سوی یسار | |||||
چشم گردان سوی راست و سوی چپ | زانک نبود بخت نامهی راست زپ | |||||
نامهای آید به دست بندهای | سر سیه از جرم و فسق آگندهای | |||||
اندرو یک خیر و یک توفیق نه | جز که آزار دل صدیق نه | |||||
پر ز سر تا پای زشتی و گناه | تسخر و خنبک زدن بر اهل راه | |||||
آن دغلکاری و دزدیهای او | و آن چو فرعونان انا و انای او | |||||
چون بخواند نامهی خود آن ثقیل | داند او که سوی زندان شد رحیل | |||||
پس روان گردد چو دزدان سوی دار | جرم پیدا بسته راه اعتذار | |||||
آن هزاران حجت و گفتار بد | بر دهانش گشته چون مسمار بد | |||||
رخت دزدی بر تن و در خانهاش | گشته پیدا گم شده افسانهاش | |||||
پس روان گردد به زندان سعیر | که نباشد خار را ز آتش گزیر | |||||
چون موکل آن ملایک پیش و پس | بوده پنهان گشته پیدا چون عسس | |||||
میبرندش میسپوزندش به نیش | که برو ای سگ به کهدانهای خویش | |||||
میکشد پا بر سر هر راه او | تا بود که بر جهد زان چاه او | |||||
منتظر میایستد تن میزند | در امیدی روی وا پس میکند | |||||
اشک میبارد چون باران خزان | خشک اومیدی چه دارد او جز آن | |||||
هر زمانی روی وا پس میکند | رو به درگاه مقدس میکند | |||||
پس ز حق امر آید از اقلیم نور | که بگوییدش کای بطال عور | |||||
انتظار چیستی ای کان شر | رو چه وا پس میکنی ای خیرهسر | |||||
نامهات آنست کت آمد به دست | ای خدا آزار و ای شیطانپرست | |||||
چون بدیدی نامهی کردار خویش | چه نگری پس بین جزای کار خویش | |||||
بیهده چه مول مولی میزنی | در چنین چه کو امید روشنی | |||||
نه ترا از روی ظاهر طاعتی | نه ترا در سر و باطن نیتی | |||||
نه ترا شبها مناجات و قیام | نه ترا در روز پرهیز و صیام | |||||
نه ترا حفظ زبان ز آزار کس | نه نظر کردن به عبرت پیش و پس | |||||
پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش | پس چه باشد مردن یاران ز پیش | |||||
نه ترا بر ظلم توبهی پر خروش | ای دغا گندمنمای جوفروش | |||||
چون ترازوی تو کژ بود و دغا | راست چون جویی ترازوی جزا | |||||
چونک پای چپ بدی در غدر و کاست | نامه چون آید ترا در دست راست | |||||
چون جزا سایهست ای قد تو خم | سایهی تو کژ فتد در پیش هم | |||||
زین قبل آید خطابات درشت | که شود که را از آن هم کوز پشت | |||||
بنده گوید آنچ فرمودی بیان | صد چنانم صد چنانم صد چنان | |||||
خود تو پوشیدی بترها را به حلم | ورنه میدانی فضیحتها به علم | |||||
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش | از ورای خیر و شر و کفر و کیش | |||||
وز نیاز عاجزانهی خویشتن | وز خیال و وهم من یا صد چو من | |||||
بودم اومیدی به محض لطف تو | از ورای راست باشی یا عتو | |||||
بخشش محضی ز لطف بیعوض | بودم اومید ای کریم بیعوض | |||||
رو سپس کردم بدان محض کرم | سوی فعل خویشتن میننگرم | |||||
سوی آن اومید کردم روی خویش | که وجودم دادهای از پیش بیش | |||||
خلعت هستی بدادی رایگان | من همیشه معتمد بودم بر آن | |||||
چون شمارد جرم خود را و خطا | محض بخشایش در آید در عطا | |||||
کای ملایک باز آریدش به ما | که بدستش چشم دل سوی رجا | |||||
لاابالی وار آزادش کنیم | وآن خطاها را همه خط بر زنیم | |||||
لا ابالی مر کسی را شد مباح | کش زیان نبود ز غدر و از صلاح | |||||
آتشی خوش بر فروزیم از کرم | تا نماند جرم و زلت بیش و کم | |||||
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار | میبسوزد جرم و جبر و اختیار | |||||
شعله در بنگاه انسانی زنیم | خار را گلزار روحانی کنیم | |||||
ما فرستادیم از چرخ نهم | کیمیا یصلح لکم اعمالکم | |||||
خود چه باشد پیش نور مستقر | کر و فر اختیار بوالبشر | |||||
گوشتپاره آلت گویای او | پیهپاره منظر بینای او | |||||
مسمع او آن دو پاره استخوان | مدرکش دو قطره خون یعنی جنان | |||||
کرمکی و از قذر آکندهای | طمطراقی در جهان افکندهای | |||||
از منی بودی منی را واگذار | ای ایاز آن پوستین را یاد دار |