مثنوی معنوی/فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
ظاهر
دوستان در قصهی ذاالنون شدند | سوی زندان و در آن رایی زدند | |||||
کین مگر قاصد کند یا حکمتیست | او درین دین قبلهای و آیتیست | |||||
دور دور از عقل چون دریای او | تا جنون باشد سفهفرمای او | |||||
حاش لله از کمال جاه او | کابر بیماری بپوشد ماه او | |||||
او ز شر عامه اندر خانه شد | او ز ننگ عاقلان دیوانه شد | |||||
او ز عار عقل کند تنپرست | قاصدا رفتست و دیوانه شدست | |||||
که ببندیدم قوی وز ساز گاو | بر سر و پشتم بزن وین را مکاو | |||||
تا ز زخم لخت یابم من حیات | چون قتیل از گاو موسی ای ثقات | |||||
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم | همچو کشته و گاو موسی گش شوم | |||||
زنده شد کشته ز زخم دم گاو | همچو مس از کیمیا شد زر ساو | |||||
کشته بر جست و بگفت اسرار را | وا نمود آن زمرهی خونخوار را | |||||
گفت روشن کین جماعت کشتهاند | کین زمان در خصمیم آشفتهاند | |||||
چونک کشته گردد این جسم گران | زنده گردد هستی اسراردان | |||||
جان او بیند بهشت و نار را | باز داند جملهی اسرار را | |||||
وا نماید خونیان دیو را | وا نماید دام خدعه و ریو را | |||||
گاو کشتن هست از شرط طریق | تا شود از زخم دمش جان مفیق | |||||
گاو نفس خویش را زوتر بکش | تا شود روح خفی زنده و بهش |