مثنوی معنوی/فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار
ظاهر
| ای برادر بود اندر ما مضی | شهریی با روستایی آشنا | |||||
| روستایی چون سوی شهر آمدی | خرگه اندر کوی آن شهری زدی | |||||
| دو مه و سه ماه مهمانش بدی | بر دکان او و بر خوانش بدی | |||||
| هر حوایج را که بودش آن زمان | راست کردی مرد شهری رایگان | |||||
| رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو | هیچ مینایی سوی ده فرجهجو | |||||
| الله الله جمله فرزندان بیار | کین زمان گلشنست و نوبهار | |||||
| یا بتابستان بیا وقت ثمر | تا ببندم خدمتت را من کمر | |||||
| خیل و فرزندان و قومت را بیار | در ده ما باش سه ماه و چهار | |||||
| که بهاران خطهی ده خوش بود | کشتزار و لالهی دلکش بود | |||||
| وعده دادی شهری او را دفع حال | تا بر آمد بعد وعده هشت سال | |||||
| او بهر سالی همیگفتی که کی | عزم خواهی کرد کامد ماه دی | |||||
| او بهانه ساختی کامسالمان | از فلان خطه بیامد میهمان | |||||
| سال دیگر گر توانم وا رهید | از مهمات آن طرف خواهم دوید | |||||
| گفت هستند آن عیالم منتظر | بهر فرزندان تو ای اهل بر | |||||
| باز هر سالی چو لکلک آمدی | تا مقیم قبهی شهری شدی | |||||
| خواجه هر سالی ز زر و مال خویش | خرج او کردی گشادی بال خویش | |||||
| آخرین کرت سه ماه آن پهلوان | خوان نهادش بامدادان و شبان | |||||
| از خجالت باز گفت او خواجه را | چند وعده چند بفریبی مرا | |||||
| گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست | لیک هر تحویل اندر حکم هوست | |||||
| آدمی چون کشتی است و بادبان | تا کی آرد باد را آن بادران | |||||
| باز سوگندان بدادش کای کریم | گیر فرزندان بیا بنگر نعیم | |||||
| دست او بگرفت سه کرت بعهد | کالله الله زو بیا بنمای جهد | |||||
| بعد ده سال و بهر سالی چنین | لابهها و وعدههای شکرین | |||||
| کودکان خواجه گفتند ای پدر | ماه و ابر و سایه هم دارد سفر | |||||
| حقها بر وی تو ثابت کردهای | رنجها در کار او بس بردهای | |||||
| او همیخواهد که بعضی حق آن | وا گزارد چون شوی تو میهمان | |||||
| بس وصیت کرد ما را او نهان | که کشیدش سوی ده لابهکنان | |||||
| گفت حقست این ولی ای سیبویه | اتق من شر من احسنت الیه | |||||
| دوستی تخم دم آخر بود | ترسم از وحشت که آن فاسد شود | |||||
| صحبتی باشد چو شمشیر قطوع | همچو دی در بوستان و در زروع | |||||
| صحبتی باشد چو فصل نوبهار | زو عمارتها و دخل بیشمار | |||||
| حزم آن باشد که ظن بد بری | تا گریزی و شوی از بد بری | |||||
| حزم س الظن گفتست آن رسول | هر قدم را دام میدان ای فضول | |||||
| روی صحرا هست هموار و فراخ | هر قدم دامیست کم ران اوستاخ | |||||
| آن بز کوهی دود که دام کو | چون بتازد دامش افتد در گلو | |||||
| آنک میگفتی که کو اینک ببین | دشت میدیدی نمیدیدی کمین | |||||
| بی کمین و دام و صیاد ای عیار | دنبه کی باشد میان کشتزار | |||||
| آنک گستاخ آمدند اندر زمین | استخوان و کلههاشان را ببین | |||||
| چون به گورستان روی ای مرتضا | استخوانشان را بپرس از ما مضی | |||||
| تا بظاهر بینی آن مستان کور | چون فرو رفتند در چاه غرور | |||||
| چشم اگر داری تو کورانه میا | ور نداری چشم دست آور عصا | |||||
| آن عصای حزم و استدلال را | چون نداری دید میکن پیشوا | |||||
| ور عصای حزم و استدلال نیست | بی عصاکش بر سر هر ره مهایست | |||||
| گام زان سان نه که نابینا نهد | تا که پا از چاه و از سگ وا رهد | |||||
| لرز لرزان و بترس و احتیاط | مینهد پا تا نیفتد در خباط | |||||
| ای ز دودی جسته در ناری شده | لقمه جسته لقمهی ماری شده | |||||