مثنوی معنوی/فروختن صوفیان بهیمهی مسافر را جهت سماع
ظاهر
صوفیی در خانقاه از ره رسید | مرکب خود برد و در آخر کشید | |||||
آبکش داد و علف از دست خویش | نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش | |||||
احتیاطش کرد از سهو و خباط | چون قضا آید چه سودست احتیاط | |||||
صوفیان تقصیر بودند و فقیر | کاد فقر ان یعی کفرا یبیر | |||||
ای توانگر که تو سیری هین مخند | بر کژی آن فقیر دردمند | |||||
از سر تقصیر آن صوفی رمه | خرفروشی در گرفتند آن همه | |||||
کز ضرورت هست مرداری مباح | بس فسادی کز ضرورت شد صلاح | |||||
هم در آن دم آن خرک بفروختند | لوت آوردند و شمع افروختند | |||||
ولوله افتاد اندر خانقه | کامشبان لوت و سماعست و شره | |||||
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند | چند ازین زنبیل و این دریوزه چند | |||||
ما هم از خلقیم و جان داریم ما | دولت امشب میهمان داریم ما | |||||
تخم باطل را از آن میکاشتند | کانک آن جان نیست جان پنداشتند | |||||
وان مسافر نیز از راه دراز | خسته بود و دید آن اقبال و ناز | |||||
صوفیانش یک بیک بنواختند | نرد خدمتهای خوش میباختند | |||||
گفت چون میدید میلانش بوی | گر طرب امشب نخواهم کرد کی | |||||
لوت خوردند و سماع آغاز کرد | خانقه تا سقف شد پر دود و گرد | |||||
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن | ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن | |||||
گاه دستافشان قدم میکوفتند | گه به سجده صفه را میروفتند | |||||
دیر یابد صوفی آز از روزگار | زان سبب صوفی بود بسیارخوار | |||||
جز مگر آن صوفیی کز نور حق | سیر خورد او فارغست از ننگ دق | |||||
از هزاران اندکی زین صوفیند | باقیان در دولت او میزیند | |||||
چون سماع آمد ز اول تا کران | مطرب آغازید یک ضرب گران | |||||
خر برفت و خر برفت آغاز کرد | زین حراره جمله را انباز کرد | |||||
زین حراره پایکوبان تا سحر | کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر | |||||
از ره تقلید آن صوفی همین | خر برفت آغاز کرد اندر حنین | |||||
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع | روز گشت و جمله گفتند الوداع | |||||
خانقه خالی شد و صوفی بماند | گرد از رخت آن مسافر میفشاند | |||||
رخت از حجره برون آورد او | تا بخر بر بندد آن همراهجو | |||||
تا رسد در همرهان او میشتافت | رفت در آخر خر خود را نیافت | |||||
گفت آن خادم ببش برده است | زانک خر دوش آب کمتر خورده است | |||||
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست | گفت خادم ریش بین جنگی بخاست | |||||
گفت من خر را به تو بسپردهام | من ترا بر خر موکل کردهام | |||||
از تو خواهم آنچ من دادم به تو | باز ده آنچ فرستادم به تو | |||||
بحث با توجیه کن حجت میار | آنچ من بسپردمت وا پس سپار | |||||
گفت پیغامبر که دستت هر چه برد | بایدش در عاقبت وا پس سپرد | |||||
ور نهای از سرکشی راضی بدین | نک من و تو خانهی قاضی دین | |||||
گفت من مغلوب بودم صوفیان | حمله آوردند و بودم بیم جان | |||||
تو جگربندی میان گربگان | اندر اندازی و جویی زان نشان | |||||
در میان صد گرسنه گردهای | پیش صد سگ گربهی پژمردهای | |||||
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند | قاصد خون من مسکین شدند | |||||
تو نیایی و نگویی مر مرا | که خرت را میبرند ای بینوا | |||||
تا خر از هر که بود من وا خرم | ورنه توزیعی کنند ایشان زرم | |||||
صد تدارک بود چون حاضر بدند | این زمان هر یک به اقلیمی شدند | |||||
من که را گیرم که را قاضی برم | این قضا خود از تو آمد بر سرم | |||||
چون نیایی و نگویی ای غریب | پیش آمد این چنین ظلمی مهیب | |||||
گفت والله آمدم من بارها | تا ترا واقف کنم زین کارها | |||||
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر | از همه گویندگان با ذوقتر | |||||
باز میگشتم که او خود واقفست | زین قضا راضیست مردی عارفست | |||||
گفت آن را جمله میگفتند خوش | مر مرا هم ذوق آمد گفتنش | |||||
مر مرا تقلیدشان بر باد داد | که دو صد لعنت بر آن تقلید باد | |||||
خاصه تقلید چنین بیحاصلان | خشم ابراهیم با بر آفلان | |||||
عکس ذوق آن جماعت میزدی | وین دلم زان عکس ذوقی میشدی | |||||
عکس چندان باید از یاران خوش | که شوی از بحر بیعکس آبکش | |||||
عکس کاول زد تو آن تقلید دان | چون پیاپی شد شود تحقیق آن | |||||
تا نشد تحقیق از یاران مبر | از صدف مگسل نگشت آن قطره در | |||||
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را | بر دران تو پردههای طمع را | |||||
زانک آن تقلید صوفی از طمع | عقل او بر بست از نور و لمع | |||||
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع | مانع آمد عقل او را ز اطلاع | |||||
گر طمع در آینه بر خاستی | در نفاق آن آینه چون ماستی | |||||
گر ترازو را طمع بودی به مال | راست کی گفتی ترازو وصف حال | |||||
هر نبیی گفت با قوم از صفا | من نخواهم مزد پیغام از شما | |||||
من دلیلم حق شما را مشتری | داد حق دلالیم هر دو سری | |||||
چیست مزد کار من دیدار یار | گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار | |||||
چل هزار او نباشد مزد من | کی بود شبه شبه در عدن | |||||
یک حکایت گویمت بشنو بهوش | تا بدانی که طمع شد بند گوش | |||||
هر که را باشد طمع الکن شود | با طمع کی چشم و دل روشن شود | |||||
پیش چشم او خیال جاه و زر | همچنان باشد که موی اندر بصر | |||||
جز مگر مستی که از حق پر بود | گرچه بدهی گنجها او حر بود | |||||
هر که از دیدار برخوردار شد | این جهان در چشم او مردار شد | |||||
لیک آن صوفی ز مستی دور بود | لاجرم در حرص او شبکور بود | |||||
صد حکایت بشنود مدهوش حرص | در نیاید نکتهای در گوش حرص |