مثنوی معنوی/فاش شدن خبر این گنج و رسیدن به گوش پادشاه
ظاهر
پس خبر کردند سلطان را ازین | آن گروهی که بدند اندر کمین | |||||
عرضه کردند آن سخن را زیردست | که فلانی گنجنامه یافتست | |||||
چون شنید این شخص کین با شه رسید | جز که تسلیم و رضا چاره ندید | |||||
پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد | رقعه را آن شخص پیش او نهاد | |||||
گفت تا این رقعه را یابیدهام | گنج نه و رنج بیحد دیدهام | |||||
خود نشد یک حبه از گنج آشکار | لیک پیچیدم بسی من همچو مار | |||||
مدت ماهی چنینم تلخکام | که زیان و سود این بر من حرام | |||||
بوک بختت بر کند زین کان غطا | ای شه پیروزجنگ و دزگشا | |||||
مدت شش ماه و افزون پادشاه | تیر میانداخت و برمیکند چاه | |||||
هرکجا سخته کمانی بود چست | تیر داد انداخت و هر سو گنج جست | |||||
غیر تشویش و غم و طامات نی | همچو عنقا نام فاش و ذات نی |