مثنوی معنوی/غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را
ظاهر
از پی آن گفت حق خود را بصیر | که بود دید ویت هر دم نذیر | |||||
از پی آن گفت حق خود را سمیع | تا ببندی لب ز گفتار شنیع | |||||
از پی آن گفت حق خود را علیم | تا نیندیشی فسادی تو ز بیم | |||||
نیست اینها بر خدا اسم علم | که سیه کافور دارد نام هم | |||||
اسم مشتقست و اوصاف قدیم | نه مثال علت اولی سقیم | |||||
ورنه تسخر باشد و طنز و دها | کر را سامع ضریران را ضیا | |||||
یا علم باشد حیی نام وقیح | یا سیاه زشت را نام صبیح | |||||
طفلک نوزاده را حاجی لقب | یا لقب غازی نهی بهر نسب | |||||
گر بگویند این لقبها در مدیح | تا ندارد آن صفت نبود صحیح | |||||
تسخر و طنزی بود آن یا جنون | پاک حق عما یقول الظالمون | |||||
من همی دانستمت پیش از وصال | که نکورویی ولیکن بدخصال | |||||
من همی دانستمت پیش از لقا | کز ستیزه راسخی اندر شقا | |||||
چونک چشمم سرخ باشد در غمش | دانمش زان درد گر کم بینمش | |||||
تو مرا چون بره دیدی بی شبان | تو گمان بردی ندارم پاسبان | |||||
عاشقان از درد زان نالیدهاند | که نظر ناجایگه مالیدهاند | |||||
بیشبان دانستهاند آن ظبی را | رایگان دانستهاند آن سبی را | |||||
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر | که منم حارس گزافه کم نگر | |||||
کی کم از بره کم از بزغالهام | که نباشد حارس از دنبالهام | |||||
حارسی دارم که ملکش میسزد | داند او بادی که آن بر من وزد | |||||
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم | نیست غافل نیست غایب ای سقیم | |||||
نفس شهوانی ز حق کرست و کور | من به دل کوریت میدیدم ز دور | |||||
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ | که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ | |||||
خود چه پرسم آنک او باشد بتون | که تو چونی چون بود او سرنگون |