مثنوی معنوی/علامت عاقل تمام و نیمعاقل و مرد تمام
ظاهر
عاقل آن باشد که او با مشعلهست | او دلیل و پیشوای قافلهست | |||||
پیرو نور خودست آن پیشرو | تابع خویشست آن بیخویشرو | |||||
ممن خویشست و ایمان آورید | هم بدان نوری که جانش زو چرید | |||||
دیگری که نیمعاقل آمد او | عاقلی را دیدهی خود داند او | |||||
دست در وی زد چو کور اندر دلیل | تا بدو بینا شد و چست و جلیل | |||||
وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت | خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت | |||||
ره نداند نه کثیر و نه قلیل | ننگش آید آمدن خلف دلیل | |||||
میرود اندر بیابان دراز | گاه لنگان آیس و گاهی بتاز | |||||
شمع نه تا پیشوای خود کند | نیم شمعی نه که نوری کد کند | |||||
نیست عقلش تا دم زنده زند | نیمعقلی نه که خود مرده کند | |||||
مردهی آن عاقل آید او تمام | تا برآید از نشیب خود به بام | |||||
عقل کامل نیست خود را مرده کن | در پناه عاقلی زندهسخن | |||||
زنده نی تا همدم عیسی بود | مرده نی تا دمگه عیسی شود | |||||
جان کورش گام هر سو مینهد | عاقبت نجهد ولی بر میجهد |