مثنوی معنوی/عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند
ظاهر
| گفت ای یاران زمان آن رسید | کان سر مکتوم او گردد پدید | |||||
| جمله برخیزید تا بیرون رویم | تا بر آن سر نهان واقف شویم | |||||
| در فلان صحرا درختی هست زفت | شاخهااش انبه و بسیار و چفت | |||||
| سخت راسخ خیمهگاه و میخ او | بوی خون میآیدم از بیخ او | |||||
| خون شدست اندر بن آن خوش درخت | خواجه راکشتست این منحوسبخت | |||||
| تا کنون حلم خدا پوشید آن | آخر از ناشکری آن قلتبان | |||||
| که عیال خواجه را روزی ندید | نه بنوروز و نه موسمهای عید | |||||
| بینوایان را به یک لقمه نجست | یاد ناورد او ز حقهای نخست | |||||
| تا کنون از بهر یک گاو این لعین | میزند فرزند او را در زمین | |||||
| او بخود برداشت پرده از گناه | ورنه میپوشید جرمش را اله | |||||
| کافر و فاسق درین دور گزند | پرده خود را بخود بر میدرند | |||||
| ظلم مستورست در اسرار جان | مینهد ظالم بپیش مردمان | |||||
| که ببینیدم که دارم شاخها | گاو دوزخ را ببینید از ملا | |||||