مثنوی معنوی/عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
ظاهر
پس عروسی خواست باید بهر او | تا نماید زین تزوج نسل رو | |||||
گر رود سوی فنا این باز باز | فرخ او گردد ز بعد باز باز | |||||
صورت او باز گر زینجا رود | معنی او در ولد باقی بود | |||||
بهر این فرمود آن شاه نبیه | مصطفی که الولد سر ابیه | |||||
بهر این معنی همه خلق از شغف | میبیاموزند طفلان را حرف | |||||
تا بماند آن معانی در جهان | چون شود آن قالب ایشان نهان | |||||
حق به حکمت حرصشان دادست جد | بهر رشد هر صغیر مستعد | |||||
من هم از بهر دوام نسل خویش | جفت خواهم پور خود را خوب کیش | |||||
دختری خواهم ز نسل صالحی | نی ز نسل پادشاهی کالحی | |||||
شاه خود این صالحست آزاد اوست | نی اسیر حرص فرجست و گلوست | |||||
مر اسیران را لقب کردند شاه | عکس چون کافور نام آن سیاه | |||||
شد مفازه بادیهی خونخوار نام | نیکبخت آن پیس را کردند عام | |||||
بر اسیر شهوت و حرص و امل | بر نوشته میر یا صدر اجل | |||||
آن اسیران اجل را عام داد | نام امیران اجل اندر بلاد | |||||
صدر خوانندش که در صف نعال | جان او پستست یعنی جاه و مال | |||||
شاه چون با زاهدی خویشی گزید | این خبر در گوش خاتونان رسید |