مثنوی معنوی/عرضه کردن مصطفی علیهالسلام شهادت را بر مهمان خویش
ظاهر
این سخن پایان ندارد مصطفی | عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی | |||||
آن شهادت را که فرخ بوده است | بندهای بسته را بگشوده است | |||||
گشت ممن گفت او را مصطفی | که امشبان هم باش تو مهمان ما | |||||
گفت والله تا ابد ضیف توم | هر کجا باشم بهر جا که روم | |||||
زنده کرده و معتق و دربان تو | این جهان و آن جهان بر خوان تو | |||||
هر که بگزیند جزین بگزیده خوان | عاقبت درد گلویش ز استخوان | |||||
هر که سوی خوان غیر تو رود | دیو با او دان که همکاسه بود | |||||
هر که از همسایگی تو رود | دیو بیشکی که همسایهش شود | |||||
ور رود بیتو سفر او دوردست | دیو بد همراه و همسفرهی ویست | |||||
ور نشیند بر سر اسپ شریف | حاسد ماهست دیو او را ردیف | |||||
ور بچه گیرد ازو شهناز او | دیو در نسلش بود انباز او | |||||
در نبی شارکهم گفتست حق | هم در اموال و در اولاد ای شفق | |||||
گفت پیغامبر ز غیب این را جلی | در مقالات نوادر با علی | |||||
یا رسولالله رسالت را تمام | تو نمودی همچو شمس بیغمام | |||||
این که تو کردی دو صد مادر نکرد | عیسی از افسونش با عازر نکرد | |||||
از تو جانم از اجل نک جان ببرد | عازر ار شد زنده زان دم باز مرد | |||||
گشت مهمان رسول آن شب عرب | شیر یک بز نیمه خورد و بست لب | |||||
کرد الحاحش بخور شیر و رقاق | گفت گشتم سیر والله بینفاق | |||||
این تکلف نیست نی ناموس و فن | سیرتر گشتم از آنک دوش من | |||||
در عجب ماندند جمله اهل بیت | پر شد این قندیل زین یک قطره زیت | |||||
آنچ قوت مرغ بابیلی بود | سیری معدهی چنین پیلی شود | |||||
فجفجه افتاد اندر مرد و زن | قدر پشه میخورد آن پیلتن | |||||
حرص و وهم کافری سرزیر شد | اژدها از قوت موری سیر شد | |||||
آن گدا چشمی کفر از وی برفت | لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت | |||||
آنک از جوع البقر او میطپید | همچو مریم میوهی جنت بدید | |||||
میوهی جنت سوی چشمش شتافت | معدهی چون دوزخش آرام یافت | |||||
ذات ایمان نعمت و لوتیست هول | ای قناعت کرده از ایمان به قول |