پرش به محتوا

مثنوی معنوی/عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان

از ویکی‌نبشته
دفتر سوم مثنوی از مولوی
(عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان)
  شیخ گفت او را مپندار ای رفیق که ندارم رحم و مهر و دل شفیق  
  بر همه کفار ما را رحمتست گرچه جان جمله کافر نعمتست  
  بر سگانم رحمت و بخشایش است که چرا از سنگهاشان مالش است  
  آن سگی که می‌گزد گویم دعا که ازین خو وا رهانش ای خدا  
  این سگان را هم در آن اندیشه دار که نباشند از خلایق سنگسار  
  زان بیاورد اولیا را بر زمین تا کندشان رحمة للعالمین  
  خلق را خواند سوی درگاه خاص حق را خواند که وافر کن خلاص  
  جهد بنماید ازین سو بهر پند چون نشد گوید خدایا در مبند  
  رحمت جزوی بود مر عام را رحمت کلی بود همام را  
  رحمت جزوش قرین گشته بکل رحمت دریا بود هادی سبل  
  رحمت جزوی بکل پیوسته شو رحمت کل را تو هادی بین و رو  
  تا که جزوست او نداند راه بحر هر غدیری را کند ز اشباه بحر  
  چون نداند راه یم کی ره برد سوی دریا خلق را چون آورد  
  متصل گردد به بحر آنگاه او ره برد تا بحر همچون سیل و جو  
  ور کند دعوت به تقلیدی بود نه از عیان و وحی تاییدی بود  
  گفت پس چون رحم داری بر همه همچو چوپانی به گرد این رمه  
  چون نداری نوحه بر فرزند خویش چونک فصاد اجلشان زد بنیش  
  چون گواه رحم اشک دیده‌هاست دیده‌ی تو بی نم و گریه چراست  
  رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز خود نباشد فصل دی همچون تموز  
  جمله گر مردند ایشان گر حی‌اند غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند  
  من چو بینمشان معین پیش خویش از چه رو رو را کنم همچون تو ریش  
  گرچه بیرون‌اند از دور زمان با من‌اند و گرد من بازی‌کنان  
  گریه از هجران بود یا از فراق با عزیزانم وصالست و عناق  
  خلق اندر خواب می‌بینندشان من به بیداری همی‌بینم عیان  
  زین جهان خود را دمی پنهان کنم برگ حس را از درخت افشان کنم  
  حس اسیر عقل باشد ای فلان عقل اسیر روح باشد هم بدان  
  دست بسته‌ی عقل را جان باز کرد کارهای بسته را هم ساز کرد  
  حسها و اندیشه بر آب صفا همچو خس بگرفته روی آب را  
  دست عقل آن خس به یکسو می‌برد آب پیدا می‌شود پیش خرد  
  خس بس انبه بود بر جو چون حباب خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب  
  چونک دست عقل نگشاید خدا خس فزاید از هوا بر آب ما  
  آب را هر دم کند پوشیده او آن هوا خندان و گریان عقل تو  
  چونک تقوی بست دو دست هوا حق گشاید هر دو دست عقل را  
  پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد  
  حس را بی‌خواب خواب اندر کند تا که غیبیها ز جان سر بر زند  
  هم به بیداری ببینی خوابها هم ز گردون بر گشاید بابها