مثنوی معنوی/عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان
ظاهر
| شیخ گفت او را مپندار ای رفیق | که ندارم رحم و مهر و دل شفیق | |||||
| بر همه کفار ما را رحمتست | گرچه جان جمله کافر نعمتست | |||||
| بر سگانم رحمت و بخشایش است | که چرا از سنگهاشان مالش است | |||||
| آن سگی که میگزد گویم دعا | که ازین خو وا رهانش ای خدا | |||||
| این سگان را هم در آن اندیشه دار | که نباشند از خلایق سنگسار | |||||
| زان بیاورد اولیا را بر زمین | تا کندشان رحمة للعالمین | |||||
| خلق را خواند سوی درگاه خاص | حق را خواند که وافر کن خلاص | |||||
| جهد بنماید ازین سو بهر پند | چون نشد گوید خدایا در مبند | |||||
| رحمت جزوی بود مر عام را | رحمت کلی بود همام را | |||||
| رحمت جزوش قرین گشته بکل | رحمت دریا بود هادی سبل | |||||
| رحمت جزوی بکل پیوسته شو | رحمت کل را تو هادی بین و رو | |||||
| تا که جزوست او نداند راه بحر | هر غدیری را کند ز اشباه بحر | |||||
| چون نداند راه یم کی ره برد | سوی دریا خلق را چون آورد | |||||
| متصل گردد به بحر آنگاه او | ره برد تا بحر همچون سیل و جو | |||||
| ور کند دعوت به تقلیدی بود | نه از عیان و وحی تاییدی بود | |||||
| گفت پس چون رحم داری بر همه | همچو چوپانی به گرد این رمه | |||||
| چون نداری نوحه بر فرزند خویش | چونک فصاد اجلشان زد بنیش | |||||
| چون گواه رحم اشک دیدههاست | دیدهی تو بی نم و گریه چراست | |||||
| رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز | خود نباشد فصل دی همچون تموز | |||||
| جمله گر مردند ایشان گر حیاند | غایب و پنهان ز چشم دل کیاند | |||||
| من چو بینمشان معین پیش خویش | از چه رو رو را کنم همچون تو ریش | |||||
| گرچه بیروناند از دور زمان | با مناند و گرد من بازیکنان | |||||
| گریه از هجران بود یا از فراق | با عزیزانم وصالست و عناق | |||||
| خلق اندر خواب میبینندشان | من به بیداری همیبینم عیان | |||||
| زین جهان خود را دمی پنهان کنم | برگ حس را از درخت افشان کنم | |||||
| حس اسیر عقل باشد ای فلان | عقل اسیر روح باشد هم بدان | |||||
| دست بستهی عقل را جان باز کرد | کارهای بسته را هم ساز کرد | |||||
| حسها و اندیشه بر آب صفا | همچو خس بگرفته روی آب را | |||||
| دست عقل آن خس به یکسو میبرد | آب پیدا میشود پیش خرد | |||||
| خس بس انبه بود بر جو چون حباب | خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب | |||||
| چونک دست عقل نگشاید خدا | خس فزاید از هوا بر آب ما | |||||
| آب را هر دم کند پوشیده او | آن هوا خندان و گریان عقل تو | |||||
| چونک تقوی بست دو دست هوا | حق گشاید هر دو دست عقل را | |||||
| پس حواس چیره محکوم تو شد | چون خرد سالار و مخدوم تو شد | |||||
| حس را بیخواب خواب اندر کند | تا که غیبیها ز جان سر بر زند | |||||
| هم به بیداری ببینی خوابها | هم ز گردون بر گشاید بابها | |||||