مثنوی معنوی/صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان
ظاهر
اصلشان بد بود آن اهل سبا | میرمیدندی ز اسباب لقا | |||||
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ | از چپ و از راست از بهر فراغ | |||||
بس که میافتاد از پری ثمار | تنگ میشد معبر ره بر گذار | |||||
آن نثار میوه ره را میگرفت | از پری میوه رهرو در شگفت | |||||
سله بر سر در درختستانشان | پر شدی ناخواست از میوهفشان | |||||
باد آن میوه فشاندی نه کسی | پر شدی زان میوه دامنها بسی | |||||
خوشههای زفت تا زیر آمده | بر سر و روی رونده میزده | |||||
مرد گلخنتاب از پری زر | بسته بودی در میان زرین کمر | |||||
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا | تخمه بودی گرگ صحرا از نوا | |||||
گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ | بز نترسیدی هم از گرگ سترگ | |||||
گر بگویم شرح نعمتهای قوم | که زیادت میشد آن یوما بیوم | |||||
مانع آید از سخنهای مهم | انبیا بردند امر فاستقم |