مثنوی معنوی/صاحبدلی دید سگ حامله در شکم آن سگبچگان بانگ میکردند
ظاهر
| آن یکی میدید خواب اندر چله | در رهی ماده سگی بد حامله | |||||
| ناگهان آواز سگبچگان شنید | سگبچه اندر شکم بد ناپدید | |||||
| بس عجب آمد ورا آن بانگها | سگبچه اندر شکم چون زد ندا | |||||
| سگبچه اندر شکم ناله کنان | هیچکس دیدست این اندر جهان | |||||
| چون بجست از واقعه آمد به خویش | حیرت او دم به دم میگشت بیش | |||||
| در چله کس نی که گردد عقده حل | جز که درگاه خدا عز و جل | |||||
| گفت یا رب زین شکال و گفت و گو | در چله وا ماندهام از ذکر تو | |||||
| پر من بگشای تا پران شوم | در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم | |||||
| آمدش آواز هاتف در زمان | که آن مثالی دان ز لاف جاهلان | |||||
| کز حجاب و پرده بیرون نامده | چشم بسته بیهده گویان شده | |||||
| بانگ سگ اندر شکم باشد زیان | نه شکارانگیز و نه شب پاسبان | |||||
| گرگ نادیده که منع او بود | دزد نادیده که دفع او شود | |||||
| از حریصی وز هوای سروری | در نظر کند و بلافیدن جری | |||||
| از هوای مشتری و گرمدار | بی بصیرت پا نهاده در فشار | |||||
| ماه نادیده نشانها میدهد | روستایی را بدان کژ مینهد | |||||
| از برای مشتری در وصف ماه | صد نشان نادیده گوید بهر جاه | |||||
| مشتری کو سود دارد خود یکیست | لیک ایشان را درو ریب و شکیست | |||||
| از هوای مشتری بیشکوه | مشتری را باد دادند این گروه | |||||
| مشتری ماست الله اشتری | از غم هر مشتری هین برتر آ | |||||
| مشتریی جو که جویان توست | عالم آغاز و پایان توست | |||||
| هین مکش هر مشتری را تو به دست | عشقبازی با دو معشوقه بدست | |||||
| زو نیابی سود و مایه گر خرد | نبودش خود قیمت عقل و خرد | |||||
| نیست او را خود بهای نیم نعل | تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل | |||||
| حرص کورت کرد و محرومت کند | دیو همچون خویش مرجومت کند | |||||
| همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط | کردشان مرجوم چون خود آن سخوط | |||||
| مشتری را صابران در یافتند | چون سوی هر مشتری نشتافتند | |||||
| آنک گردانید رو زان مشتری | بخت و اقبال و بقا شد زو بری | |||||
| ماند حسرت بر حریصان تا ابد | همچو حال اهل ضروان در حسد | |||||