مثنوی معنوی/شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
ظاهر
قاضیی بنشاندند و میگریست | گفت نایب قاضیا گریه ز چیست | |||||
این نه وقت گریه و فریاد تست | وقت شادی و مبارکباد تست | |||||
گفت اه چون حکم راند بیدلی | در میان آن دو عالم جاهلی | |||||
آن دو خصم از واقعهی خود واقفند | قاضی مسکین چه داند زان دو بند | |||||
جاهلست و غافلست از حالشان | چون رود در خونشان و مالشان | |||||
گفت خصمان عالماند و علتی | جاهلی تو لیک شمع ملتی | |||||
زانک تو علت نداری در میان | آن فراغت هست نور دیدگان | |||||
وان دو عالم را غرضشان کور کرد | علمشان را علت اندر گور کرد | |||||
جهل را بیعلتی عالم کند | علم را علت کژ و ظالم کند | |||||
تا تو رشوت نستدی بینندهای | چون طمع کردی ضریر و بندهای | |||||
از هوا من خوی را وا کردهام | لقمههای شهوتی کم خوردهام | |||||
چاشنیگیر دلم شد با فروغ | راست را داند حقیقت از دروغ |