مثنوی معنوی/سر آغاز ۲
ظاهر
مدتی این مثنوی تاخیر شد | مهلتی بایست تا خون شیر شد | |||||
تا نزاید بخت تو فرزند نو | خون نگردد شیر شیرین خوش شنو | |||||
چون ضیاءالحق حسامالدین عنان | باز گردانید ز اوج آسمان | |||||
چون به معراج حقایق رفته بود | بیبهارش غنچهها ناکفته بود | |||||
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت | چنگ شعر مثنوی با ساز گشت | |||||
مثنوی که صیقل ارواح بود | باز گشتش روز استفتاح بود | |||||
مطلع تاریخ این سودا و سود | سال اندر ششصد و شصت و دو بود | |||||
بلبلی زینجا برفت و بازگشت | بهر صید این معانی بازگشت | |||||
ساعد شه مسکن این باز باد | تا ابد بر خلق این در باز باد | |||||
آفت این در هوا و شهوتست | ورنه اینجا شربت اندر شربتست | |||||
این دهان بر بند تا بینی عیان | چشمبند آن جهان حلق و دهان | |||||
ای دهان تو خود دهانهٔ دوزخی | وی جهان تو بر مثال برزخی | |||||
نور باقی پهلوی دنیای دون | شیر صافی پهلوی جوهای خون | |||||
چون درو گامی زنی بی احتیاط | شیر تو خون میشود از اختلاط | |||||
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس | شد فراق صدر جنت طوق نفس | |||||
همچو دیو از وی فرشته میگریخت | بهر نانی چند آب چشم ریخت | |||||
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود | لیک آن مو در دو دیده رسته بود | |||||
بود آدم دیدهٔ نور قدیم | موی در دیده بود کوه عظیم | |||||
گر در آن آدم بکردی مشورت | در پشیمانی نگفتی معذرت | |||||
زآنک با عقلی چو عقلی جفت شد | مانع بد فعلی و بد گفت شد | |||||
نفس با نفس دگر چون یار شد | عقل جزوی عاطل و بیکار شد | |||||
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی | زیر سایهٔ یار خورشیدی شوی | |||||
رو بجو یار خدایی را تو زود | چون چنان کردی خدا یار تو بود | |||||
آنک در خلوت نظر بر دوختست | آخر آن را هم ز یار آموختست | |||||
خلوت از اغیار باید نه ز یار | پوستین بهر دی آمد نه بهار | |||||
عقل با عقل دگر دوتا شود | نور افزون گشت و ره پیدا شود | |||||
نفس با نفس دگر خندان شود | ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود | |||||
یار چشم تست ای مرد شکار | از خس و خاشاک او را پاک دار | |||||
هین بجاروب زبان گردی مکن | چشم را از خس رهآوردی مکن | |||||
چونک ممن آینهی ممن بود | روی او ز آلودگی ایمن بود | |||||
یار آیینست جان را در حزن | در رخ آیینه، ای جان، دم مزن | |||||
تا نپوشد روی خود را در دمت | دم فرو خوردن بباید هر دمت | |||||
کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت | از بهاری صد هزار انوار یافت | |||||
آن درختی کو شود با یار جفت | از هوای خوش ز سر تا پا شکفت | |||||
در خزان چون دید او یار خلاف | در کشید او رو و سر زیر لحاف | |||||
گفت یار بد بلا آشفتنست | چونک او آمد طریقم خفتنست | |||||
پس بخسپم باشم از اصحاب کهف | به ز دقیانوس آن محبوس لهف | |||||
یقظهشان مصروف دقیانوس بود | خوابشان سرمایهی ناموس بود | |||||
خواب بیداریست چون با دانشست | وای بیداری که با نادان نشست | |||||
چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند | بلبلان پنهان شدند و تن زدند | |||||
زانک بی گلزار بلبل خامشست | غیبت خورشید بیداریکشست | |||||
آفتابا ترک این گلشن کنی | تا که تحت الارض را روشن کنی | |||||
آفتاب معرفت را نقل نیست | مشرق او غیر جان و عقل نیست | |||||
خاصه خورشید کمالی کان سریست | روز و شب کردار او روشنگریست | |||||
مطلع شمس آی گر اسکندری | بعد از آن هرجا روی نیکو فری | |||||
بعد از آن هر جا روی مشرق شود | شرقها بر مغربت عاشق شود | |||||
حس خفاشت سوی مغرب دوان | حس درپاشت سوی مشرق روان | |||||
راه حس راه خرانست ای سوار | ای خران را تو مزاحم شرم دار | |||||
پنج حسی هست جز این پنج حس | آن چو زر سرخ و این حسها چو مس | |||||
اندر آن بازار کاهل محشرند | حس مس را چون حس زر کی خرند | |||||
حس ابدان قوت ظلمت میخورد | حس جان از آفتابی میچرد | |||||
ای ببرده رخت حسها سوی غیب | دست چون موسی برون آور ز جیب | |||||
ای صفاتت آفتاب معرفت | و آفتاب چرخ بند یک صفت | |||||
گاه خورشیدی و گه دریا شوی | گاه کوه قاف و گه عنقا شوی | |||||
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش | ای فزون از وهمها وز بیش بیش | |||||
روح با علمست و با عقلست یار | روح را با تازی و ترکی چه کار | |||||
از تو ای بی نقش با چندین صور | هم مشبه هم موحد خیرهسر | |||||
گه مشبه را موحد میکند | گه موحد را صور ره میزند | |||||
گه ترا گوید ز مستی بوالحسن | یا صغیر السن یا رطب البدن | |||||
گاه نقش خویش ویران میکند | آن پی تنزیه جانان میکند | |||||
چشم حس را هست مذهب اعتزال | دیدهی عقلست سنی در وصال | |||||
سخرهی حساند اهل اعتزال | خویش را سنی نمایند از ضلال | |||||
هر که بیرون شد ز حس سنی ویست | اهل بینش چشم عقل خوشپیست | |||||
گر بدیدی حس حیوان شاه را | پس بدیدی گاو و خر الله را | |||||
گر نبودی حس دیگر مر ترا | جز حس حیوان ز بیرون هوا | |||||
پس بنیآدم مکرم کی بدی | کی به حس مشترک محرم شدی | |||||
نامصور یا مصور گفتنت | باطل آمد بی ز صورت رفتنت | |||||
نامصور یا مصور پیش اوست | کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست | |||||
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج | ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج | |||||
پردههای دیده را داروی صبر | هم بسوزد هم بسازد شرح صدر | |||||
آینهی دل چون شود صافی و پاک | نقشها بینی برون از آب و خاک | |||||
هم ببینی نقش و هم نقاش را | فرش دولت را و هم فراش را | |||||
چون خلیل آمد خیال یار من | صورتش بت معنی او بتشکن | |||||
شکر یزدان را که چون او شد پدید | در خیالش جان خیال خود بدید | |||||
خاک درگاهت دلم را میفریفت | خاک بر وی کو ز خاکت میشکیفت | |||||
گفتم ار خوبم پذیرم این ازو | ورنه خود خندید بر من زشترو | |||||
چاره آن باشد که خود را بنگرم | ورنه او خندد مرا من کی خرم | |||||
او جمیلست و محب للجمال | کی جوان نو گزیند پیر زال | |||||
خوب خوبی را کند جذب این بدان | طیبات و طیبین بر وی بخوان | |||||
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد | گرم گرمی را کشید و سرد سرد | |||||
قسم باطل باطلان را میکشند | باقیان از باقیان هم سرخوشند | |||||
ناریان مر ناریان را جاذباند | نوریان مر نوریان را طالباند | |||||
چشم چون بستی ترا جان کند نیست | چشم را از نور روزن صبر نیست | |||||
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت | نور چشم از نور روزن کی شکفت | |||||
تاسهی تو جذب نور چشم بود | تا بپیوندد به نور روز زود | |||||
چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا | دانک چشم دل ببستی بر گشا | |||||
آن تقاضای دو چشم دل شناس | کو همیجوید ضیای بیقیاس | |||||
چون فراق آن دو نور بیثبات | تاسه آوردت گشادی چشمهات | |||||
پس فراق آن دو نور پایدار | تا سه میآرد مر آن را پاس دار | |||||
او چو میخواند مرا من بنگرم | لایق جذبم و یا بد پیکرم | |||||
گر لطیفی زشت را در پی کند | تسخری باشد که او بر وی کند | |||||
کی ببینم روی خود را ای عجب | تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب | |||||
نقش جان خویش من جستم بسی | هیچ میننمود نقشم از کسی | |||||
گفتم آخر آینه از بهر چیست | تا بداند هر کسی کو چیست و کیست | |||||
آینهی آهن برای پوستهاست | آینهی سیمای جان سنگیبهاست | |||||
آینهی جان نیست الا روی یار | روی آن یاری که باشد زان دیار | |||||
گفتم ای دل آینهی کلی بجو | رو به دریا کار بر ناید بجو | |||||
زین طلب بنده به کوی تو رسید | درد مریم را به خرمابن کشید | |||||
دیدهی تو چون دلم را دیده شد | صد دل نادیده غرق دیده شد | |||||
آینهی کلی ترا دیدم ابد | دیدم اندر چشم تو من نقش خود | |||||
گفتم آخر خویش را من یافتم | در دو چشمش راه روشن یافتم | |||||
گفت وهمم کان خیال تست هان | ذات خود را از خیال خود بدان | |||||
نقش من از چشم تو آواز داد | که منم تو تو منی در اتحاد | |||||
کاندرین چشم منیر بی زوال | از حقایق راه کی یابد خیال | |||||
در دو چشم غیر من تو نقش خود | گر ببینی آن خیالی دان و رد | |||||
زانک سرمهی نیستی در میکشد | باده از تصویر شیطان میچشد | |||||
چشمشان خانهی خیالست و عدم | نیستها را هست بیند لاجرم | |||||
چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال | خانهی هستیست نه خانهی خیال | |||||
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم | در خیالت گوهری باشد چو یشم | |||||
یشم را آنگه شناسی از گهر | کز خیال خود کنی کلی عبر | |||||
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس | تا بدانی تو عیان را از قیاس |