مثنوی معنوی/سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ظاهر
ملک برهم زن تو ادهموار زود | تا بیابی همچو او ملک خلود | |||||
خفته بود آن شه شبانه بر سریر | حارسان بر بام اندر دار و گیر | |||||
قصد شه از حارسان آن هم نبود | که کند زان دفع دزدان و رنود | |||||
او همی دانست که آن کو عادلست | فارغست از واقعه آمن دلست | |||||
عدل باشد پاسبان گامها | نه به شب چوبکزنان بر بامها | |||||
لیک بد مقصودش از بانگ رباب | همچو مشتاقان خیال آن خطاب | |||||
نالهی سرنا و تهدید دهل | چیزکی ماند بدان ناقور کل | |||||
پس حکیمان گفتهاند این لحنها | از دوار چرخ بگرفتیم ما | |||||
بانگ گردشهای چرخست این که خلق | میسرایندش به طنبور و به حلق | |||||
ممنان گویند که آثار بهشت | نغز گردانید هر آواز زشت | |||||
ما همه اجزای آدم بودهایم | در بهشت آن لحنها بشنودهایم | |||||
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی | یادمان آمد از آنها چیزکی | |||||
لیک چون آمیخت با خاک کرب | کی دهند این زیر و آن بم آن طرب | |||||
آب چون آمیخت با بول و کمیز | گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز | |||||
چیزکی از آب هستش در جسد | بول گیرش آتشی را میکشد | |||||
گر نجس شد آب این طبعش بماند | که آتش غم را به طبع خود نشاند | |||||
پس غدای عاشقان آمد سماع | که درو باشد خیال اجتماع | |||||
قوتی گیرد خیالات ضمیر | بلک صورت گردد از بانگ و صفیر | |||||
آتش عشق از نواها گشت تیز | آن چنان که آتش آن جوزریز |