مثنوی معنوی/سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهی مصطفی علیهالسلام
ظاهر
کافرک را هیکلی بد یادگار | یاوه دید آن را و گشت او بیقرار | |||||
گفت آن حجره که شب جا داشتم | هیکل آنجا بیخبر بگذاشتم | |||||
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد | حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد | |||||
از پی هیکل شتاب اندر دوید | در وثاق مصطفی و آن را بدید | |||||
کان یدالله آن حدث را هم به خود | خوش همیشوید که دورش چشم بد | |||||
هیکلش از یاد رفت و شد پدید | اندرو شوری گریبان را درید | |||||
میزد او دو دست را بر رو و سر | کله را میکوفت بر دیوار و در | |||||
آنچنان که خون ز بینی و سرش | شد روان و رحم کرد آن مهترش | |||||
نعرهها زد خلق جمع آمد برو | گبر گویان ایهاالناس احذروا | |||||
میزد او بر سر کای بیعقل سر | میزد او بر سینه کای بینور بر | |||||
سجده میکرد او کای کل زمین | شرمسارست از تو این جزو مهین | |||||
تو که کلی خاضع امر ویی | من که جزوم ظالم و زشت و غوی | |||||
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق | من که جزوم در خلاف و در سبق | |||||
هر زمان میکرد رو بر آسمان | که ندارم روی ای قبلهی جهان | |||||
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید | مصطفیاش در کنار خود کشید | |||||
ساکنش کرد و بسی بنواختش | دیدهاش بگشاد و داد اشناختش | |||||
تا نگرید ابر کی خندد چمن | تا نگرید طفل کی جوشد لبن | |||||
طفل یک روزه همیداند طریق | که بگریم تا رسد دایهی شفیق | |||||
تو نمیدانی که دایهی دایگان | کم دهد بیگریه شیر او رایگان | |||||
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار | تا بریزد شیر فضل کردگار | |||||
گریهی ابرست و سوز آفتاب | استن دنیا همین دو رشته تاب | |||||
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر | کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر | |||||
کی بدی معمور این هر چار فصل | گر نبودی این تف و این گریه اصل | |||||
سوز مهر و گریهی ابر جهان | چون همی دارد جهان را خوشدهان | |||||
آفتاب عقل را در سوز دار | چشم را چون ابر اشکافروز دار | |||||
چشم گریان بایدت چون طفل خرد | کم خور آن نان را که نان آب تو برد | |||||
تن چو با برگست روز و شب از آن | شاخ جان در برگریزست و خزان | |||||
برگ تن بیبرگی جانست زود | این بباید کاستن آن را فزود | |||||
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن | تا بروید در عوض در دل چمن | |||||
قرض ده کم کن ازین لقمهی تنت | تا نماید وجه لا عین رات | |||||
تن ز سرگین خویش چون خالی کند | پر ز مشک و در اجلالی کند | |||||
زین پلیدی بدهد و پاکی برد | از یطهرکم تن او بر خورد | |||||
دیو میترساندت که هین و هین | زین پشیمان گردی و گردی حزین | |||||
گر گدازی زین هوسها تو بدن | بس پشیمان و غمین خواهی شدن | |||||
این بخور گرمست و داروی مزاج | وآن بیاشام از پی نفع و علاج | |||||
هم بدین نیت که این تن مرکبست | آنچ خو کردست آنش اصوبست | |||||
هین مگردان خو که پیش آید خلل | در دماغ و دل بزاید صد علل | |||||
این چنین تهدیدها آن دیو دون | آرد و بر خلق خواند صد فسون | |||||
خویش جالینوس سازد در دوا | تا فریبد نفس بیمار ترا | |||||
کین ترا سودست از درد و غمی | گفت آدم را همین در گندمی | |||||
پیش آرد هیهی و هیهات را | وز لویشه پیچد او لبهات را | |||||
همچو لبهای فرس و در وقت نعل | تا نماید سنگ کمتر را چو لعل | |||||
گوشهاات گیرد او چون گوش اسب | میکشاند سوی حرص و سوی کسب | |||||
بر زند بر پات نعلی ز اشتباه | که بمانی تو ز درد آن ز راه | |||||
نعل او هست آن تردد در دو کار | این کنم یا آن کنم هین هوش دار | |||||
آن بکن که هست مختار نبی | آن مکن که کرد مجنون و صبی | |||||
حفت الجنه بچه محفوف گشت | بالمکاره که ازو افزود کشت | |||||
صد فسون دارد ز حیلت وز دغا | که کند در سله گر هست اژدها | |||||
گر بود آب روان بر بنددش | ور بود حبر زمان برخنددش | |||||
عقل را با عقل یاری یار کن | امرهم شوری بخوان و کار کن |