مثنوی معنوی/سال کردن بهلول آن درویش را
ظاهر
گفت بهلول آن یکی درویش را | چونی ای درویش واقف کن مرا | |||||
گفت چون باشد کسی که جاودان | بر مراد او رود کار جهان | |||||
سیل و جوها بر مراد او روند | اختران زان سان که خواهد آن شوند | |||||
زندگی و مرگ سرهنگان او | بر مراد او روانه کو بکو | |||||
هر کجا خواهد فرستد تعزیت | هر کجا خواهد ببخشد تهنیت | |||||
سالکان راه هم بر گام او | ماندگان از راه هم در دام او | |||||
هیچ دندانی نخندد در جهان | بی رضا و امر آن فرمانروان | |||||
گفت ای شه راست گفتی همچنین | در فر و سیمای تو پیداست این | |||||
این و صد چندینی ای صادق ولیک | شرح کن این را بیان کن نیک نیک | |||||
آنچنانک فاضل و مرد فضول | چون به گوش او رسد آرد قبول | |||||
آنچنانش شرح کن اندر کلام | که از آن هم بهره یابد عقل عام | |||||
ناطق کامل چو خوانپاشی بود | خوانش بر هر گونهی آشی بود | |||||
که نماند هیچ مهمان بی نوا | هر کسی یابد غذای خود جدا | |||||
همچو قرآن که بمعنی هفت توست | خاص را و عام را مطعم دروست | |||||
گفت این باری یقین شد پیش عام | که جهان در امر یزدانست رام | |||||
هیچ برگی در نیفتد از درخت | بی قضا و حکم آن سلطان بخت | |||||
از دهان لقمه نشد سوی گلو | تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا | |||||
میل و رغبت کان زمام آدمیست | جنبش آن رام امر آن غنیست | |||||
در زمینها و آسمانها ذرهای | پر نجنباند نگردد پرهای | |||||
جز به فرمان قدیم نافذش | شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش | |||||
کی شمرد برگ درختان را تمام | بینهایت کی شود در نطق رام | |||||
این قدر بشنو که چون کلی کار | مینگردد جز بامر کردگار | |||||
چون قضای حق رضای بنده شد | حکم او را بندهی خواهنده شد | |||||
بی تکلف نه پی مزد و ثواب | بلک طبع او چنین شد مستطاب | |||||
زندگی خود نخواهد بهر خوذ | نه پی ذوقی حیات مستلذ | |||||
هرکجا امر قدم را مسلکیست | زندگی و مردگی پیشش یکیست | |||||
بهر یزدان میزید نه بهر گنج | بهر یزدان میمرد نه از خوف رنج | |||||
هست ایمانش برای خواست او | نه برای جنت و اشجار و جو | |||||
ترک کفرش هم برای حق بود | نه ز بیم آنک در آتش رود | |||||
این چنین آمد ز اصل آن خوی او | نه ریاضت نه بجست و جوی او | |||||
آنگهان خندد که او بیند رضا | همچو حلوای شکر او را قضا | |||||
بندهای کش خوی و خلقت این بود | نه جهان بر امر و فرمانش رود | |||||
پس چرا لابه کند او یا دعا | که بگردان ای خداوند این قضا | |||||
مرگ او و مرگ فرزندان او | بهر حق پیشش چو حلوا در گلو | |||||
نزع فرزندان بر آن باوفا | چون قطایف پیش شیخ بینوا | |||||
پس چراگوید دعا الا مگر | در دعا بیند رضای دادگر | |||||
آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود | میکند آن بندهی صاحب رشد | |||||
رحم خود را او همان دم سوختست | که چراغ عشق حق افروختست | |||||
دوزخ اوصاف او عشقست و او | سوخت مر اوصاف خود را مو بمو | |||||
هر طروقی این فروقی کی شناخت | جز دقوقی تا درین دولت بتاخت |