مثنوی معنوی/سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد
ظاهر
واعظی را گفت روزی سایلی | کای تو منبر را سنیتر قایلی | |||||
یک سالستم بگو ای ذو لباب | اندرین مجلس سالم را جواب | |||||
بر سر بارو یکی مرغی نشست | از سر و از دم کدامینش بهست | |||||
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده | روی او از دم او میدان که به | |||||
ور سوی شهرست دم رویش به ده | خاک آن دم باش و از رویش بجه | |||||
مرغ با پر میپرد تا آشیان | پر مردم همتست ای مردمان | |||||
عاشقی که آلوده شد در خیر و شر | خیر و شر منگر تو در همت نگر | |||||
باز اگر باشد سپید و بینظیر | چونک صیدش موش باشد شد حقیر | |||||
ور بود چغدی و میل او به شاه | او سر بازست منگر در کلاه | |||||
آدمی بر قد یک طشت خمیر | بر فزود از آسمان و از اثیر | |||||
هیچ کرمنا شنید این آسمان | که شنید این آدمی پر غمان | |||||
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس | خوبی و عقل و عبارات و هوس | |||||
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان | خوبی روی و اصابت در گمان | |||||
پیش صورتهای حمام ای ولد | عرضه کردی هیچ سیماندام خود | |||||
بگذری زان نقشهای همچو حور | جلوه آری با عجوز نیمکور | |||||
در عجوزه چیست که ایشان را نبود | که ترا زان نقشها با خود ربود | |||||
تو نگویی من بگویم در بیان | عقل و حس و درک و تدبیرست و جان | |||||
در عجوزه جان آمیزشکنیست | صورت گرمابهها را روح نیست | |||||
صورت گرمابه گر جنبش کند | در زمان او از عجوزه بر کند | |||||
جان چه باشد با خبر از خیر و شر | شاد با احسان و گریان از ضرر | |||||
چون سر و ماهیت جان مخبرست | هر که او آگاهتر با جانترست | |||||
روح را تاثیر آگاهی بود | هر که را این بیش اللهی بود | |||||
چون خبرها هست بیرون زین نهاد | باشد این جانها در آن میدان جماد | |||||
جان اول مظهر درگاه شد | جان جان خود مظهر الله شد | |||||
آن ملایک جمله عقل و جان بدند | جان نو آمد که جسم آن بدند | |||||
از سعادت چون بر آن جان بر زدند | همچو تن آن روح را خادم شدند | |||||
آن بلیس از جان از آن سر برده بود | یک نشد با جان که عضو مرده بود | |||||
چون نبودش آن فدای آن نشد | دست بشکسته مطیع جان نشد | |||||
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست | کان بدست اوست تواند کرد هست | |||||
سر دیگر هست کو گوش دگر | طوطیی کو مستعد آن شکر | |||||
طوطیان خاص را قندیست ژرف | طوطیان عام از آن خور بسته طرف | |||||
کی چشد درویش صورت زان زکات | معنیست آن نه فعولن فاعلات | |||||
از خر عیسی دریغش نیست قند | لیک خر آمد به خلقت که پسند | |||||
قند خر را گر طرب انگیختی | پیش خر قنطار شکر ریختی | |||||
معنی نختم علی افواههم | این شناس اینست رهرو را مهم | |||||
تا ز راه خاتم پیغامبران | بوک بر خیزد ز لب ختم گران | |||||
ختمهایی که انبیا بگذاشتند | آن بدین احمدی برداشتند | |||||
قفلهای ناگشاده مانده بود | از کف انا فتحنا برگشود | |||||
او شفیع است این جهان و آن جهان | این جهان زی دین و آنجا زی جنان | |||||
این جهان گوید که تو رهشان نما | وآن جهان گوید که تو مهشان نما | |||||
پیشهاش اندر ظهور و در کمون | اهد قومی انهم لا یعلمون | |||||
باز گشته از دم او هر دو باب | در دو عالم دعوت او مستجاب | |||||
بهر این خاتم شدست او که به جود | مثل او نه بود و نه خواهند بود | |||||
چونک در صنعت برد استاد دست | نه تو گویی ختم صنعت بر توست | |||||
در گشاد ختمها تو خاتمی | در جهان روحبخشان حاتمی | |||||
هست اشارات محمدالمراد | کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد | |||||
صد هزاران آفرین بر جان او | بر قدوم و دور فرزندان او | |||||
آن خلیفهزادگان مقبلش | زادهاند از عنصر جان و دلش | |||||
گر ز بغداد و هری یا از ریاند | بیمزاج آب و گل نسل ویاند | |||||
شاخ گل هر جا که روید هم گلست | خم مل هر جا که جوشد هم ملست | |||||
گر ز مغرب بر زند خورشید سر | عین خورشیدست نه چیز دگر | |||||
عیب چینان را ازین دم کور دار | هم بستاری خود ای کردگار | |||||
گفت حق چشم خفاش بدخصال | بستهام من ز آفتاب بیمثال | |||||
از نظرهای خفاش کم و کاست | انجم آن شمس نیز اندر خفاست |