مثنوی معنوی/زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت
ظاهر
بو مسیلم گفت خود من احمدم | دین احمد را به فن برهم زدم | |||||
بو مسیلم را بگو کم کن بطر | غرهی اول مشو آخر نگر | |||||
این قلاوزی مکن از حرص جمع | پسروی کن تا رود در پیش شمع | |||||
شمع مقصد را نماید همچو ماه | کین طرف دانهست یا خود دامگاه | |||||
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ | دیده گردد نقش باز و نقش زاغ | |||||
ورنه این زاغان دغل افروختند | بانگ بازان سپید آموختند | |||||
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی | راز هدهد کو و پیغام سبا | |||||
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان | تاج شاهان را ز تاج هدهدان | |||||
حرف درویشان و نکتهی عارفان | بستهاند این بیحیایان بر زبان | |||||
هر هلاک امت پیشین که بود | زانک چندل را گمان بردند عود | |||||
بودشان تمییز کان مظهر کند | لیک حرص و آز کور و کر کند | |||||
کوری کوران ز رحمت دور نیست | کوری حرص است که آن معذور نیست | |||||
چارمیخ شه ز رحمت دور نی | چار میخ حاسدی مغفور نی | |||||
ماهیا آخر نگر بنگر بشست | بدگلویی چشم آخربینت بست | |||||
با دو دیده اول و آخر ببین | هین مباش اعور چو ابلیس لعین | |||||
اعور آن باشد که حالی دید و بس | چون بهایم بیخبر از بازپس | |||||
چون دو چشم گاو در جرم تلف | همچو یک چشمست کش نبود شرف | |||||
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او | که دو چشمش راست مسند چشم تو | |||||
ور کنی یک چشم آدمزادهای | نصف قیمت لایقست از جادهای | |||||
زانک چشم آدمی تنها به خود | بی دو چشم یار کاری میکند | |||||
چشم خر چون اولش بی آخرست | گر دو چشمش هست حکمش اعورست | |||||
این سخن پایان ندارد وان خفیف | مینویسد رقعه در طمع رغیف |