مثنوی معنوی/رو نهادن آن بندهی عاشق سوی بخارا
ظاهر
رو نهاد آن عاشق خونابهریز | دلطپان سوی بخارا گرم و تیز | |||||
ریگ آمون پیش او همچون حریر | آب جیحون پیش او چون آبگیر | |||||
آن بیابان پیش او چون گلستان | میفتاد از خنده او چون گلستان | |||||
در سمرقندست قند اما لبش | از بخارا یافت و آن شد مذهبش | |||||
ای بخارا عقلافزا بودهای | لیکن ازمن عقل و دین بربودهای | |||||
بدر میجویم از آنم چون هلال | صدر میجویم درین صف نعال | |||||
چون سواد آن بخارا را بدید | در سواد غم بیاضی شد پدید | |||||
ساعتی افتاد بیهوش و دراز | عقل او پرید در بستان راز | |||||
بر سر و رویش گلابی میزدند | از گلاب عشق او غافل بدند | |||||
او گلستانی نهانی دیده بود | غارت عشقش ز خود ببریده بود | |||||
تو فسرده درخور این دم نهای | با شکر مقرون نهای گرچه نیی | |||||
رخت عقلت با توست و عاقلی | کز جنودا لم تروها غافلی |