مثنوی معنوی/روان شدن شهزادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره
ظاهر
عزم ره کردند آن هر سه پسر | سوی املاک پدر رسم سفر | |||||
در طواف شهرها و قلعههاش | از پی تدبیر دیوان و معاش | |||||
دستبوس شاه کردند و وداع | پس بدیشان گفت آن شاه مطاع | |||||
هر کجاتان دل کشد عازم شوید | فی امان الله دست افشان روید | |||||
غیر آن یک قلعه نامش هشربا | تنگ آرد بر کلهداران قبا | |||||
الله الله زان دز ذات الصور | دور باشید و بترسید از خطر | |||||
رو و پشت برجهاش و سقف و پست | جمله تمثال و نگار و صورتست | |||||
همچو آن حجرهی زلیخا پر صور | تا کند یوسف بناکامش نظر | |||||
چونک یوسف سوی او میننگرید | خانه را پر نقش خود کرد آن مکید | |||||
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار | روی او را بیند او بیاختیار | |||||
بهر دیدهروشنان یزدان فرد | شش جهت را مظهر آیات کرد | |||||
تا بهر حیوان و نامی که نگزند | از ریاض حسن ربانی چرند | |||||
بهر این فرمود با آن اسپه او | حیث ولیتم فثم وجهه | |||||
از قدحگر در عطش آبی خورید | در درون آب حق را ناظرید | |||||
آنک عاشق نیست او در آب در | صورت صورت خود بیند ای صاحببصر | |||||
صورت عاشق چو فانی شد درو | پس در آب اکنون کرا بیند بگو | |||||
حسن حق بینند اندر روی حور | همچو مه در آب از صنع غیور | |||||
غیرتش بر عاشقی و صادقیست | غیرتش بر دیو و بر استور نیست | |||||
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد | جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد | |||||
اسلم الشیطان آنجا شد پدید | که یزیدی شد ز فضلش بایزید | |||||
این سخن پایان ندارد ای گروه | هین نگه دارید زان قلعه وجوه | |||||
هین مبادا که هوستان ره زند | که فتید اندر شقاوت تا ابد | |||||
از خطر پرهیز آمد مفترض | بشنوید از من حدیث بیغرض | |||||
در فرج جویی خرد سر تیز به | از کمینگاه بلا پرهیز به | |||||
گر نمیگفت این سخن را آن پدر | ور نمیفرمود زان قلعه حذر | |||||
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان | خود نمیافتاد آن سو میلشان | |||||
کان نبد معروف بس مهجور بود | از قلاع و از مناهج دور بود | |||||
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال | در هوس افتاد و در کوی خیال | |||||
رغبتی زین منع در دلشان برست | که بباید سر آن را باز جست | |||||
کیست کز ممنوع گردد ممتنع | چونک الانسان حریص ما منع | |||||
نهی بر اهل تقی تبغیض شد | نهی بر اهل هوا تحریض شد | |||||
پس ازین یغوی به قوما کثیر | هم ازین یهدی به قلبا خبیر | |||||
کی رمد از نی حمام آشنا | بل رمد زان نی حمامات هوا | |||||
پس بگفتندش که خدمتها کنیم | بر سمعنا و اطعناها تنیم | |||||
رو نگردانیم از فرمان تو | کفر باشد غفلت از احسان تو | |||||
لیک استثنا و تسبیح خدا | ز اعتماد خود بد از ایشان جدا | |||||
ذکر استثنا و حزم ملتوی | گفته شد در ابتدای مثنوی | |||||
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست | صد جهت را قصد جز محراب نیست | |||||
این طرق را مخلصی یک خانه است | این هزاران سنبل از یک دانه است | |||||
گونهگونه خوردنیها صد هزار | جمله یک چیزست اندر اعتبار | |||||
از یکی چون سیر گشتی تو تمام | سرد شد اندر دلت پنجه طعام | |||||
در مجاعت پس تو احول دیدهای | که یکی را صد هزاران دیدهای | |||||
گفته بودیم از سقام آن کنیز | وز طبیبان و قصور فهم نیز | |||||
کان طبیبان همچو اسپ بیعذار | غافل و بیبهره بودند از سوار | |||||
کامشان پر زخم از قرع لگام | سمشان مجروح از تحویل گام | |||||
ناشده واقف که نک بر پشت ما | رایض و چستیست استادینما | |||||
نیست سرگردانی ما زین لگام | جز ز تصریف سوار دوستکام | |||||
ما پی گل سوی بستانها شده | گل نموده آن و آن خاری بده | |||||
هیچشان این نی که گویند از خرد | بر گلوی ما کی میکوبد لگد | |||||
آن طبیبان آنچنان بندهی سبب | گشتهاند از مکر یزدان محتجب | |||||
گر ببندی در صطبلی گاو نر | باز یابی در مقام گاو خر | |||||
از خری باشد تغافل خفتهوار | که نجویی تا کیست آن خفیه کار | |||||
خود نگفته این مبدل تا کیست | نیست پیدا او مگر افلاکیست | |||||
تیر سوی راست پرانیدهای | سوی چپ رفتست تیرت دیدهای | |||||
سوی آهویی به صیدی تاختی | خویش را تو صید خوکی ساختی | |||||
در پی سودی دویده بهر کبس | نارسیده سود افتاده به حبس | |||||
چاهها کنده برای دیگران | خویش را دیده فتاده اندر آن | |||||
در سبب چون بیمرادت کرد رب | پس چرا بدظن نگردی در سبب | |||||
بس کسی از مکسبی خاقان شده | دیگری زان مکسبه عریان شده | |||||
بس کس از عقد زنان قارون شده | بس کس از عقد زنان مدیون شده | |||||
پس سبب گردان چو دم خر بود | تکیه بر وی کم کنی بهتر بود | |||||
ور سبب گیری نگیری هم دلیر | که بس آفتهاست پنهانش به زیر | |||||
سر استثناست این حزم و حذر | زانک خر را بز نماید این قدر | |||||
آنک چشمش بست گرچه گربزست | ز احولی اندر دو چشمش خربزست | |||||
چون مقلب حق بود ابصار را | که بگرداند دل و افکار را | |||||
چاه را تو خانهای بینی لطیف | دام را تو دانهای بینی ظریف | |||||
این تفسطط نیست تقلیب خداست | مینماید که حقیقتها کجاست | |||||
آنک انکار حقایق میکند | جملگی او بر خیالی میتند | |||||
او نمیگوید که حسبان خیال | هم خیالی باشدت چشمی به مال |