مثنوی معنوی/روان شدن خواجه به سوی ده
ظاهر
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت | مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت | |||||
اهل و فرزندان سفر را ساختند | رخت را بر گاو عزم انداختند | |||||
شادمانان و شتابان سوی ده | که بری خوردیم از ده مژده ده | |||||
مقصد ما را چراگاه خوشست | یار ما آنجا کریم و دلکشست | |||||
با هزاران آرزومان خوانده است | بهر ما غرس کرم بنشانده است | |||||
ما ذخیرهی ده زمستان دراز | از بر او سوی شهر آریم باز | |||||
بلک باغ ایثار راه ما کند | در میان جان خودمان جا کند | |||||
عجلوا اصحابنا کی تربحوا | عقل میگفت از درون لا تفرحوا | |||||
من رباح الله کونوا رابحین | ان ربی لا یحب الفرحین | |||||
افرحوا هونا بما آتاکم | کل آت مشغل الهاکم | |||||
شاد از وی شو مشو از غیر وی | او بهارست و دگرها ماه دی | |||||
هر چه غیر اوست استدراج تست | گرچه تخت و ملکتست و تاج تست | |||||
شاد از غم شو که غم دام لقاست | اندرین ره سوی پستی ارتقاست | |||||
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان | لیک کی در گیرد این در کودکان | |||||
کودکان چون نام بازی بشنوند | جمله با خر گور هم تگ میدوند | |||||
ای خران کور این سو دامهاست | در کمین این سوی خونآشامهاست | |||||
تیرها پران کمان پنهان ز غیب | بر جوانی میرسد صد تیر شیب | |||||
گام در صحرای دل باید نهاد | زانک در صحرای گل نبود گشاد | |||||
ایمن آبادست دل ای دوستان | چشمهها و گلستان در گلستان | |||||
عج الی القلب و سر یا ساریه | فیه اشجار و عین جاریه | |||||
ده مرو ده مرد را احمق کند | عقل را بی نور و بی رونق کند | |||||
قول پیغامبر شنو ای مجتبی | گور عقل آمد وطن در روستا | |||||
هر که را در رستا بود روزی و شام | تا بماهی عقل او نبود تمام | |||||
تا بماهی احمقی با او بود | از حشیش ده جز اینها چه درود | |||||
وانک ماهی باشد اندر روستا | روزگاری باشدش جهل و عمی | |||||
ده چه باشد شیخ واصل ناشده | دست در تقلید و حجت در زده | |||||
پیش شهر عقل کلی این حواس | چون خران چشمبسته در خراس | |||||
این رها کن صورت افسانه گیر | هل تو دردانه تو گندمدانه گیر | |||||
گر بدر ره نیست هین بر میستان | گر بدان ره نیستت این سو بران | |||||
ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد | عاقبت ظاهر سوی باطن برد | |||||
اول هر آدمی خود صورتست | بعد از آن جان کو جمال سیرتست | |||||
اول هر میوه جز صورت کیست | بعد از آن لذت که معنی ویست | |||||
اولا خرگاه سازند و خرند | ترک را زان پس به مهمان آورند | |||||
صورتت خرگاه دان معنیت ترک | معنیت ملاح دان صورت چو فلک | |||||
بهر حق این را رها کن یک نفس | تا خر خواجه بجنباند جرس |