مثنوی معنوی/رنجور شدن این هلال و بیخبری خواجهی او از رنجوری او
ظاهر
از قضا رنجور و ناخوش شد هلال | مصطفی را وحی شد غماز حال | |||||
بد ز رنجوریش خواجهش بیخبر | که بر او بد کساد و بیخطر | |||||
خفته نه روز اندر آخر محسنی | هیچ کس از حال او آگاه نی | |||||
آنک کس بود و شهنشاه کسان | عقل صد چون قلزمش هر جا رسان | |||||
وحیش آمد رحم حق غمخوار شد | که فلان مشتاق تو بیمار شد | |||||
مصطفی بهر هلال با شرف | رفت از بهر عیادت آن طرف | |||||
در پی خورشید وحی آن مه دوان | وآن صحابه در پیش چون اختران | |||||
ماه میگوید که اصحابی نجوم | للسری قدوه و للطاغی رجوم | |||||
میر را گفتند که آن سلطان رسید | او ز شادی بیدل و جان برجهید | |||||
برگمان آن ز شادی زد دو دست | کان شهنشه بهر او میر آمدست | |||||
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر | جان همیافشاند پامزد بشیر | |||||
پس زمینبوس و سلام آورد او | کرد رخ را از طرب چون ورد او | |||||
گفت بسمالله مشرف کن وطن | تا که فردوسی شود این انجمن | |||||
تا فزاید قصر من بر آسمان | که بدیدم قطب دوران زمان | |||||
گفتش از بهر عتاب آن محترم | من برای دیدن تو نامدم | |||||
گفت روحم آن تو خود روح چیست | هین بفرما کین تجشم بهر کیست | |||||
تا شوم من خاک پای آن کسی | که به باغ لطف تستش مغرسی | |||||
پس بگفتش کان هلال عرش کو | همچو مهتاب از تواضع فرش کو | |||||
آن شهی در بندگی پنهان شده | بهر جاسوسی به دنیا آمده | |||||
تو مگو کو بنده و آخرجی ماست | این بدان که گنج در ویرانههاست | |||||
ای عجب چونست از سقم آن هلال | که هزاران بدر هستش پایمال | |||||
گفت از رنجش مرا آگاه نیست | لیک روزی چند بر درگاه نیست | |||||
صحبت او با ستور و استرست | سایس است و منزلش این آخرست |