مثنوی معنوی/رنجور شدن اوستاد به وهم
ظاهر
| گشت استا سست از وهم و ز بیم | بر جهید و میکشانید او گلیم | |||||
| خشمگین با زن که مهر اوست سست | من بدین حالم نپرسید و نجست | |||||
| خود مرا آگه نکرد از رنگ من | قصد دارد تا رهد از ننگ من | |||||
| او به حسن و جلوهی خود مست گشت | بیخبر کز بام افتادم چو طشت | |||||
| آمد و در را بتندی وا گشاد | کودکان اندر پی آن اوستاد | |||||
| گفت زن خیرست چون زود آمدی | که مبادا ذات نیکت را بدی | |||||
| گفت کوری رنگ و حال من ببین | از غمم بیگانگان اندر حنین | |||||
| تو درون خانه از بغض و نفاق | مینبینی حال من در احتراق | |||||
| گفت زن ای خواجه عیبی نیستت | وهم و ظن لاش بی معنیستت | |||||
| گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج | مینبینی این تغیر و ارتجاج | |||||
| گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم | ما درین رنجیم و در اندوه و گرم | |||||
| گفت ای خواجه بیارم آینه | تا بدانی که ندارم من گنه | |||||
| گفت رو مه تو رهی مه آینت | دایما در بغض و کینی و عنت | |||||
| جامهی خواب مرا زو گستران | تا بخسپم که سر من شد گران | |||||
| زن توقف کرد مردش بانگ زد | کای عدو زوتر ترا این میسزد | |||||