مثنوی معنوی/رنجور شدن اوستاد به وهم

از ویکی‌نبشته
دفتر سوم مثنوی از مولوی
(رنجور شدن اوستاد به وهم)
  گشت استا سست از وهم و ز بیم بر جهید و می‌کشانید او گلیم  
  خشمگین با زن که مهر اوست سست من بدین حالم نپرسید و نجست  
  خود مرا آگه نکرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من  
  او به حسن و جلوه‌ی خود مست گشت بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت  
  آمد و در را بتندی وا گشاد کودکان اندر پی آن اوستاد  
  گفت زن خیرست چون زود آمدی که مبادا ذات نیکت را بدی  
  گفت کوری رنگ و حال من ببین از غمم بیگانگان اندر حنین  
  تو درون خانه از بغض و نفاق می‌نبینی حال من در احتراق  
  گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت  
  گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج می‌نبینی این تغیر و ارتجاج  
  گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم ما درین رنجیم و در اندوه و گرم  
  گفت ای خواجه بیارم آینه تا بدانی که ندارم من گنه  
  گفت رو مه تو رهی مه آینت دایما در بغض و کینی و عنت  
  جامه‌ی خواب مرا زو گستران تا بخسپم که سر من شد گران  
  زن توقف کرد مردش بانگ زد کای عدو زوتر ترا این می‌سزد