مثنوی معنوی/رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
ظاهر
عاقلی بر اسپ میآمد سوار | در دهان خفتهای میرفت مار | |||||
آن سوار آن را بدید و میشتافت | تا رماند مار را فرصت نیافت | |||||
چونک از عقلش فراوان بد مدد | چند دبوسی قوی بر خفته زد | |||||
برد او را زخم آن دبوس سخت | زو گریزان تا بزیر یک درخت | |||||
سیب پوسیده بسی بد ریخته | گفت ازین خور ای بدرد آویخته | |||||
سیب چندان مر ورا در خورد داد | کز دهانش باز بیرون میفتاد | |||||
بانگ میزد کای امیر آخر چرا | قصد من کردی تو نادیده جفا | |||||
گر تر از اصلست با جانم ستیز | تیغ زن یکبارگی خونم بریز | |||||
شوم ساعت که شدم بر تو پدید | ای خنک آن را که روی تو ندید | |||||
بی جنایت بی گنه بی بیش و کم | ملحدان جایز ندارند این ستم | |||||
میجهد خون از دهانم با سخن | ای خدا آخر مکافاتش تو کن | |||||
هر زمان میگفت او نفرین نو | اوش میزد کاندرین صحرا بدو | |||||
زخم دبوس و سوار همچو باد | میدوید و باز در رو میفتاد | |||||
ممتلی و خوابناک و سست بد | پا و رویش صد هزاران زخم شد | |||||
تا شبانگه میکشید و میگشاد | تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد | |||||
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو | مار با آن خورده بیرون جست ازو | |||||
چون بدید از خود برون آن مار را | سجده آورد آن نکوکردار را | |||||
سهم آن مار سیاه زشت زفت | چون بدید آن دردها از وی برفت | |||||
گفت خود تو جبرئیل رحمتی | یا خدایی که ولی نعمتی | |||||
ای مبارک ساعتی که دیدیم | مرده بودم جان نو بخشیدیم | |||||
تو مرا جویان مثال مادران | من گریزان از تو مانند خران | |||||
خر گریزد از خداوند از خری | صاحبش در پی ز نیکو گوهری | |||||
نه از پی سود و زیان میجویدش | لیک تا گرگش ندرد یا ددش | |||||
ای خنک آن را که بیند روی تو | یا در افتد ناگهان در کوی تو | |||||
ای روان پاک بستوده ترا | چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا | |||||
ای خداوند و شهنشاه و امیر | من نگفتم جهل من گفت آن مگیر | |||||
شمهای زین حال اگر دانستمی | گفتن بیهوده کی توانستمی | |||||
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال | گر مرا یک رمز میگفتی ز حال | |||||
لیک خامش کرده میآشوفتی | خامشانه بر سرم میکوفتی | |||||
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست | خاصه این سر را که مغزش کمترست | |||||
عفو کن ای خوبروی خوبکار | آنچ گفتم از جنون اندر گذار | |||||
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن | زهرهی تو آب گشتی آن زمان | |||||
گر ترا من گفتمی اوصاف مار | ترس از جانت بر آوردی دمار | |||||
مصطفی فرمود اگر گویم براست | شرح آن دشمن که در جان شماست | |||||
زهرههای پردلان هم بر درد | نی رود ره نی غم کاری خورد | |||||
نه دلش را تاب ماند در نیاز | نه تنش را قوت روزه و نماز | |||||
همچو موشی پیش گربه لا شود | همچو بره پیش گرگ از جا رود | |||||
اندرو نه حیله ماند نه روش | پس کنم ناگفتهتان من پرورش | |||||
همچو بوبکر ربابی تن زنم | دست چون داود در آهن زنم | |||||
تا محال از دست من حالی شود | مرغ پر بر کنده را بالی شود | |||||
چون یدالله فوق ایدیهم بود | دست ما را دست خود فرمود احد | |||||
پس مرا دست دراز آمد یقین | بر گذشته ز آسمان هفتمین | |||||
دست من بنمود بر گردون هنر | مقریا بر خوان که انشق القمر | |||||
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست | با ضعیفان شرح قدرت کی رواست | |||||
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب | ختم شد والله اعلم بالصواب | |||||
مر ترا نه قوت خوردن بدی | نه ره و پروای قی کردن بدی | |||||
میشنیدم فحش و خر میراندم | رب یسر زیر لب میخواندم | |||||
از سبب گفتن مرا دستور نی | ترک تو گفتن مرا مقدور نی | |||||
هر زمان میگفتم از درد درون | اهد قومی انهم لا یعلمون | |||||
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج | کای سعادت ای مرا اقبال و گنج | |||||
از خدا یابی جزاها ای شریف | قوت شکرت ندارد این ضعیف | |||||
شکر حق گوید ترا ای پیشوا | آن لب و چانه ندارم و آن نوا | |||||
دشمنی عاقلان زین سان بود | زهر ایشان ابتهاج جان بود | |||||
دوستی ابله بود رنج و ضلال | این حکایت بشنو از بهر مثال |