مثنوی معنوی/رقعهی دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهی اول نیافت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
نامهی دیگر نوشت آن بدگمان | پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان | |||||
که یکی رقعه نبشتم پیش شه | ای عجب آنجا رسید و یافت ره | |||||
آن دگر را خواند هم آن خوبخد | هم نداد او را جواب و تن بزد | |||||
خشک میآورد او را شهریار | او مکرر کرد رقعه پنج بار | |||||
گفت حاجب آخر او بندهی شماست | گر جوابش بر نویسی هم رواست | |||||
از شهی تو چه کم گردد اگر | برغلام و بنده اندازی نظر | |||||
گفت این سهلست اما احمقست | مرد احمق زشت و مردود حقست | |||||
گرچه آمرزم گناه و زلتش | هم کند بر من سرایت علتش | |||||
صد کس از گرگین همه گرگین شوند | خاصه این گر خبیث ناپسند | |||||
گر کم عقلی مبادا گبر را | شوم او بیآب دارد ابر را | |||||
نم نبارد ابر از شومی او | شهر شد ویرانه از بومی او | |||||
از گر آن احمقان طوفان نوح | کرد ویران عالمی را در فضوح | |||||
گفت پیغامبر که احمق هر که هست | او عدو ماست و غول رهزنست | |||||
هر که او عاقل بود از جان ماست | روح او و ریح او ریحان ماست | |||||
عقل دشنامم دهد من راضیم | زانک فیضی دارد از فیاضیم | |||||
نبود آن دشنام او بیفایده | نبود آن مهمانیش بیمایده | |||||
احمق ار حلوا نهد اندر لبم | من از آن حلوای او اندر تبم | |||||
این یقین دان گر لطیف و روشنی | نیست بوسهی کون خر را چاشنی | |||||
سبلتت گنده کند بیفایده | جامه از دیگش سیه بیمایده | |||||
مایده عقلست نی نان و شوی | نور عقلست ای پسر جان را غذی | |||||
نیست غیر نور آدم را خورش | از جز آن جان نیابد پرورش | |||||
زین خورشها اندک اندک باز بر | کین غذای خر بود نه آن حر | |||||
تا غذای اصل را قابل شوی | لقمههای نور را آکل شوی | |||||
عکس آن نورست کین نان نان شدست | فیض آن جانست کین جان جان شدست | |||||
چون خوری یکبار از ماکول نور | خاک ریزی بر سر نان و تنور | |||||
عقل دو عقلست اول مکسبی | که در آموزی چو در مکتب صبی | |||||
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر | از معانی وز علوم خوب و بکر | |||||
عقل تو افزون شود بر دیگران | لیک تو باشی ز حفظ آن گران | |||||
لوح حافظ باشی اندر دور و گشت | لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت | |||||
عقل دیگر بخشش یزدان بود | چشمهی آن در میان جان بود | |||||
چون ز سینه آب دانش جوش کرد | نه شود گنده نه دیرینه نه زرد | |||||
ور ره نبعش بود بسته چه غم | کو همیجوشد ز خانه دم به دم | |||||
عقل تحصیلی مثال جویها | کان رود در خانهای از کویها | |||||
راه آبش بسته شد شد بینوا | از درون خویشتن جو چشمه را |