مثنوی معنوی/رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد
ظاهر
بامدادان آمدند آن مادران | خفته استا همچو بیمار گران | |||||
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف | سر ببسته رو کشیده در سجاف | |||||
آه آهی میکند آهسته او | جملگان گشتند هم لا حولگو | |||||
خیر باشد اوستاد این درد سر | جان تو ما را نبودست زین خبر | |||||
گفت من هم بیخبر بودم ازین | آگهم مادر غران کردند هین | |||||
من بدم غافل بشغل قال و قیل | بود در باطن چنین رنجی ثقیل | |||||
چون بجد مشغول باشد آدمی | او ز دید رنج خود باشد عمی | |||||
از زنان مصر یوسف شد سمر | که ز مشغولی بشد زیشان خبر | |||||
پاره پاره کرده ساعدهای خویش | روح واله که نه پس بیند نه پیش | |||||
ای بسا مرد شجاع اندر حراب | که ببرد دست یا پایش ضراب | |||||
او همان دست آورد در گیر و دار | بر گمان آنک هست او بر قرار | |||||
خود ببیند دست رفته در ضرر | خون ازو بسیار رفته بیخبر |