مثنوی معنوی/رفتن قاضی به خانهی زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره
ظاهر
مکر زن پایان ندارد رفت شب | قاضی زیرک سوی زن بهر دب | |||||
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد | گفت ما مستیم بی این آبخورد | |||||
اندر آن دم جوحی آمد در بزد | جست قاضی مهربی تا در خزد | |||||
غیر صندوقی ندید او خلوتی | رفت در صندوق از خوف آن فتی | |||||
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف | اتی وبالم در ربیع و در خریف | |||||
من چه دارم که فداات نیست آن | که ز من فریاد داری هر زمان | |||||
بر لب خشکم گشادستی زبان | گاه مفلس خوانیم گه قلتبان | |||||
این دو علت گر بود ای جان مرا | آن یکی از تست و دیگر از خدا | |||||
من چه دارم غیر آن صندوق که آن | هست مایهی تهمت و پایهی گمان | |||||
خلق پندارند زر دارم درون | داد واگیرند از من زین ظنون | |||||
صورت صندوق بس زیباست لیک | از عروض و سیم و ز خالیست نیک | |||||
چون تن زراق خوب و با وقار | اندر آن سله نیابی غیر مار | |||||
من برم صندوق را فردا به کو | پس بسوزم در میان چارسو | |||||
تا ببیند ممن و گبر و جهود | که درین صندوق جز لعنت نبود | |||||
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین | خورد سوگندان که نکنم جز چنین | |||||
از پگه حمال آورد او چو باد | زود آن صندوق بر پشتش نهاد | |||||
اندر آن صندوق قاضی از نکال | بانگ میزد که ای حمال و ای حمال | |||||
کرد آن حمال راست و چپ نظر | کز چه سو در میرسد بانک و خبر | |||||
هاتفست این داعی من ای عجب | یا پریام میکند پنهان طلب | |||||
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش | گفت هاتف نیست باز آمد به خویش | |||||
عاقبت دانست کان بانگ و فغان | بد ز صندوق و کسی در وی نهان | |||||
عاشقی کو در غم معشوق رفت | گر چه بیرونست در صندوق رفت | |||||
عمر در صندوق برد از اندهان | جز که صندوقی نبیند از جهان | |||||
آن سری که نیست فوق آسمان | از هوس او را در آن صندوق دان | |||||
چون ز صندوق بدن بیرون رود | او ز گوری سوی گوری میشود | |||||
این سخن پایان ندارد قاضیش | گفت ای حمال و ای صندوقکش | |||||
از من آگه کن درون محکمه | نایبم را زودتر با این همه | |||||
تا خرد این را به زر زین بیخرد | همچنین بسته به خانهی ما برد | |||||
ای خدا بگمار قومی روحمند | تا ز صندوق بدنمان وا خرند | |||||
خلق را از بند صندوق فسون | کی خرد جز انبیا و مرسلون | |||||
از هزاران یک کسی خوشمنظرست | که بداند کو به صندوق اندرست | |||||
او جهان را دیده باشد پیش از آن | تا بدان ضد این ضدش گردد عیان | |||||
زین سبب که علم ضالهی ممنست | عارف ضالهی خودست و موقنست | |||||
آنک هرگز روز نیکو خود ندید | او درین ادبار کی خواهد طپید | |||||
یا به طفلی در اسیری اوفتاد | یا خود از اول ز مادر بنده زاد | |||||
ذوق آزادی ندیده جان او | هست صندوق صور میدان او | |||||
دایما محبوس عقلش در صور | از قفس اندر قفس دارد گذر | |||||
منفذش نه از قفس سوی علا | در قفسها میرود از جا به جا | |||||
در نبی ان استطعتم فانفذوا | این سخن با جن و انس آمد ز هو | |||||
گفت منفذ نیست از گردونتان | جز به سلطان و به وحی آسمان | |||||
گر ز صندوقی به صندوقی رود | او سمایی نیست صندوقی بود | |||||
فرجه صندوق نو نو مسکرست | در نیابد کو به صندوق اندرست | |||||
گر نشد غره بدین صندوقها | همچو قاضی جوید اطلاق و رها | |||||
آنک داند این نشانش آن شناس | کو نباشد بیفغان و بیهراس | |||||
همچو قاضی باشد او در ارتعاد | کی برآید یک دمی از جانش شاد |