مثنوی معنوی/رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن
ظاهر
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف | دید او را کز زمرد بود صاف | |||||
گرد عالم حلقه گشته او محیط | ماند حیران اندر آن خلق بسیط | |||||
گفت تو کوهی دگرها چیستند | که به پیش عظم تو بازیستند | |||||
گفت رگهای مناند آن کوهها | مثل من نبوند در حسن و بها | |||||
من به هر شهری رگی دارم نهان | بر عروقم بسته اطراف جهان | |||||
حق چو خواهد زلزلهی شهری مرا | گوید او من بر جهانم عرق را | |||||
پس بجنبانم من آن رگ را بقهر | که بدان رگ متصل گشتست شهر | |||||
چون بگوید بس شود ساکن رگم | ساکنم وز روی فعل اندر تگم | |||||
همچو مرهم ساکن و بس کارکن | چون خرد ساکن وزو جنبان سخن | |||||
نزد آنکس که نداند عقلش این | زلزله هست از بخارات زمین |