مثنوی معنوی/رفتن خواجه و قومش به سوی ده
ظاهر
| خواجه و بچگان جهازی ساختند | بر ستوران جانب ده تاختند | |||||
| شادمانه سوی صحرا راندند | سافروا کی تغنموا بر خواندند | |||||
| کز سفرها ماه کیخسرو شود | بی سفرها ماه کی خسرو شود | |||||
| از سفر بیدق شود فرزین راد | وز سفر یابید یوسف صد مراد | |||||
| روز روی از آفتابی سوختند | شب ز اختر راه میآموختند | |||||
| خوب گشته پیش ایشان راه زشت | از نشاط ده شده ره چون بهشت | |||||
| تلخ از شیرینلبان خوش میشود | خار از گلزار دلکش میشود | |||||
| حنظل از معشوق خرما میشود | خانه از همخانه صحرا میشود | |||||
| ای بسا از نازنینان خارکش | بر امید گلعذار ماهوش | |||||
| ای بسا حمال گشته پشتریش | از برای دلبر مهروی خویش | |||||
| کرده آهنگر جمال خود سیاه | تا که شب آید ببوسد روی ماه | |||||
| خواجه تا شب بر دکانی چار میخ | زانک سروی در دلش کردست بیخ | |||||
| تاجری دریا و خشکی میرود | آن بمهر خانهشینی میدود | |||||
| هر که را با مرده سودایی بود | بر امید زندهسیمایی بود | |||||
| آن دروگر روی آورده به چوب | بر امید خدمت مهروی خوب | |||||
| بر امید زندهای کن اجتهاد | کو نگردد بعد روزی دو جماد | |||||
| مونسی مگزین خسی را از خسی | عاریت باشد درو آن مونسی | |||||
| انس تو با مادر و بابا کجاست | گر بجز حق مونسانت را وفاست | |||||
| انس تو با دایه و لالا چه شد | گر کسی شاید بغیر حق عضد | |||||
| انس تو با شیر و با پستان نماند | نفرت تو از دبیرستان نماند | |||||
| آن شعاعی بود بر دیوارشان | جانب خورشید وا رفت آن نشان | |||||
| بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع | تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع | |||||
| عشق تو بر هر چه آن موجود بود | آن ز وصف حق زر اندود بود | |||||
| چون زری با اصل رفت و مس بماند | طبع سیر آمد طلاق او براند | |||||
| از زر اندود صفاتش پا بکش | از جهالت قلب را کم گوی خوش | |||||
| کان خوشی در قلبها عاریتست | زیر زینت مایهی بی زینتست | |||||
| زر ز روی قلب در کان میرود | سوی آن کان رو تو هم کان میرود | |||||
| نور از دیوار تا خور میرود | تو بدان خور رو که در خور میرود | |||||
| زین سپس پستان تو آب از آسمان | چون ندیدی تو وفا در ناودان | |||||
| معدن دنبه نباشد دام گرگ | کی شناسد معدن آن گرگ سترگ | |||||
| زر گمان بردند بسته در گره | میشتابیدند مغروران به ده | |||||
| همچنین خندان و رقصان میشدند | سوی آن دولاب چرخی میزدند | |||||
| چون همیدیدند مرغی میپرید | جانب ده صبر جامه میدرید | |||||
| هر که میآمد ز ده از سوی او | بوسه میدادند خوش بر روی او | |||||
| گر تو روی یار ما را دیدهای | پس تو جان را جان و ما را دیدهای | |||||