مثنوی معنوی/رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز
ظاهر
ای ایاز اکنون نگویی کین گهر | چند میارزد بدین تاب و هنر | |||||
گفت افزون زانچ تانم گفت من | گفت اکنون زود خردش در شکن | |||||
سنگها در آستین بودش شتاب | خرد کردش پیش او بود آن صواب | |||||
ز اتفاق طالع با دولتش | دست داد آن لحظه نادر حکمتش | |||||
یا به خواب این دیده بود آن پر صفا | کرده بود اندر بغل دو سنگ را | |||||
همچو یوسف که درون قعر چاه | کشف شد پایان کارش از اله | |||||
هر که را فتح و ظفر پیغام داد | پیش او یک شد مراد و بیمراد | |||||
هر که پایندان وی شد وصل یار | او چه ترسد از شکست و کارزار | |||||
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات | فوت اسپ و پیل هستش ترهات | |||||
گر برد اسپش هر آنک اسپجوست | اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست | |||||
مرد را با اسپ کی خویشی بود | عشق اسپش از پی پیشی بود | |||||
بهر صورتها مکش چندین زحیر | بیصداع صورتی معنی بگیر | |||||
هست زاهد را غم پایان کار | تا چه باشد حال او روز شمار | |||||
عارفان ز آغاز گشته هوشمند | از غم و احوال آخر فارغاند | |||||
بود عارف را همین خوف و رجا | سابقهدانیش خورد آن هر دو را | |||||
دید کو سابق زراعت کرد ماش | او همیداند چه خواهد بود چاش | |||||
عارفست و باز رست از خوف و بیم | های هو را کرد تیغ حق دو نیم | |||||
بود او را بیم و اومید از خدا | خوف فانی شد عیان گشت آن رجا | |||||
چون شکست او گوهر خاص آن زمان | زان امیران خاست صد بانگ و فغان | |||||
کین چه بیباکیست والله کافرست | هر که این پر نور گوهر را شکست | |||||
وآن جماعت جمله از جهل و عما | در شکسته در امر شاه را | |||||
قیمتی گوهر نتیجهی مهر و ود | بر چنان خاطر چرا پوشیده شد |