مثنوی معنوی/رسیدن بانگ طلسمی نیمشب مهمان مسجد را
ظاهر
بشنو اکنون قصهی آن بانگ سخت | که نرفت از جا بدان آن نیکبخت | |||||
گفت چون ترسم چو هست این طبل عید | تا دهل ترسد که زخم او را رسید | |||||
ای دهلهای تهی بی قلوب | قسمتان از عید جان شد زخم چوب | |||||
شد قیامت عید و بیدینان دهل | ما چو اهل عید خندان همچو گل | |||||
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد | دیگ دولتبا چگونه میپزد | |||||
چونک بشنود آن دهل آن مرد دید | گفت چون ترسد دلم از طبل عید | |||||
گفت با خود هین ملرزان دل کزین | مرد جان بددلان بییقین | |||||
وقت آن آمد که حیدروار من | ملک گیرم یا بپردازم بدن | |||||
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا | حاضرم اینک اگر مردی بیا | |||||
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم | زر همیریزید هر سو قسم قسم | |||||
ریخت چند این زر که ترسید آن پسر | تا نگیرد زر ز پری راه در | |||||
بعد از آن برخاست آن شیر عتید | تا سحرگه زر به بیرون میکشید | |||||
دفن میکرد و همی آمد بزر | با جوال و توبره بار دگر | |||||
گنجها بنهاد آن جانباز از آن | کوری ترسانی واپس خزان | |||||
این زر ظاهر بخاطر آمدست | در دل هر کور دور زرپرست | |||||
کودکان اسفالها را بشکنند | نام زر بنهند و در دامن کنند | |||||
اندر آن بازی چو گویی نام زر | آن کند در خاطر کودک گذر | |||||
بل زر مضروب ضرب ایزدی | کو نگردد کاسد آمد سرمدی | |||||
آن زری کین زر از آن زر تاب یافت | گوهر و تابندگی و آب یافت | |||||
آن زری که دل ازو گردد غنی | غالب آید بر قمر در روشنی | |||||
شمع بود آن مسجد و پروانه او | خویشتن در باخت آن پروانهخو | |||||
پر بسوخت او را ولیکن ساختش | بس مبارک آمد آن انداختش | |||||
همچو موسی بود آن مسعودبخت | کاتشی دید او به سوی آن درخت | |||||
چون عنایتها برو موفور بود | نار میپنداشت و خود آن نور بود | |||||
مرد حق را چون ببینی ای پسر | تو گمان داری برو نار بشر | |||||
تو ز خود میآیی و آن در تو است | نار و خار ظن باطل این سو است | |||||
او درخت موسی است و پر ضیا | نور خوان نارش مخوان باری بیا | |||||
نه فطام این جهان ناری نمود | سالکان رفتند و آن خود نور بود | |||||
پس بدان که شمع دین بر میشود | این نه همچون شمع آتشها بود | |||||
این نماید نور و سوزد یار را | و آن بصورت نار و گل زوار را | |||||
این چو سازنده ولی سوزندهای | و آن گه وصلت دل افروزندهای | |||||
شکل شعلهی نور پاک سازوار | حاضران را نور و دوران را چو نار |