مثنوی معنوی/رجوع کردن به قصهی قبه و گنج
ظاهر
نک خیال آن فقیرم بیریا | عاجز آورد از بیا و از بیا | |||||
بانگ او تو نشنوی من بشنوم | زانک در اسرار همراز ویم | |||||
طالب گنجش مبین خود گنج اوست | دوست کی باشد به معنی غیر دوست | |||||
سجده خود را میکند هر لحظه او | سجده پیش آینهست از بهر رو | |||||
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز | بیخیالی زو نماندی هیچ چیز | |||||
هم خیالاتش هم او فانی شدی | دانش او محو نادانی شدی | |||||
دانشی دیگر ز نادانی ما | سر برآوردی عیان که انی انا | |||||
اسجدوا لادم ندا آمد همی | که آدمید و خویش بینیدش دمی | |||||
احولی از چشم ایشان دور کرد | تا زمین شد عین چرخ لاژورد | |||||
لا اله گفت و الا الله گفت | گشت لا الا الله و وحدت شکفت | |||||
آن حبیب و آن خلیل با رشد | وقت آن آمد که گوش ما کشد | |||||
سوی چشمه که دهان زینها بشو | آنچ پوشیدیم از خلقان مگو | |||||
ور بگویی خود نگردد آشکار | تو به قصد کشف گردی جرمدار | |||||
لیک من اینک بریشان میتنم | قایل این سامع این هم منم | |||||
صورت درویش و نقش گنج گو | رنج کیشاند این گروه از رنج گو | |||||
چشمهی راحت بریشان شد حرام | میخورند از زهر قاتل جامجام | |||||
خاکها پر کرده دامن میکشند | تا کنند این چشمهها را خشکبند | |||||
کی شود این چشمهی دریامدد | مکتنس زین مشت خاک نیک و بد | |||||
لیک گوید با شما من بستهام | بیشما من تا ابد پیوستهام | |||||
قوم معکوساند اندر مشتها | خاکخوار و آب را کرده رها | |||||
ضد طبع انبیا دارند خلق | اژدها را متکا دارند خلق | |||||
چشمبند ختم چون دانستهای | هیچ دانی از چه دیده بستهای | |||||
بر چه بگشادی بدل این دیدهها | یک به یک بس البدل دان آن ترا | |||||
لیک خورشید عنایت تافتهست | آیسان را از کرم در یافتهست | |||||
نرد بس نادر ز رحمت باخته | عین کفران را انابت ساخته | |||||
هم ازین بدبختی خلق آن جواد | منفجر کرده دو صد چشمهی وداد | |||||
غنچه را از خار سرمایه دهد | مهره را از مار پیرایه دهد | |||||
از سواد شب برون آرد نهار | وز کف معسر برویاند یسار | |||||
آرد سازد ریگ را بهر خلیل | کو با داود گردد هم رسیل | |||||
کوه با وحشت در آن ابر ظلم | بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم | |||||
خیز ای داود از خلقان نفیر | ترک آن کردی عوض از ما بگیر |