مثنوی معنوی/رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه
ظاهر
چون رسیدند آن نفر نزدیک او | بانگ بر زد هی کیانید اتقو | |||||
با ادب گفتند ما از دوستان | بهر پرسش آمدیم اینجا بجان | |||||
چونی ای دریای عقل ذو فنون | این چه بهتانست بر عقلت جنون | |||||
دود گلخن کی رسد در آفتاب | چون شود عنقا شکسته از غراب | |||||
وا مگیر از ما بیان کن این سخن | ما محبانیم با ما این مکن | |||||
مر محبان را نشاید دور کرد | یا بروپوش و دغل مغرور کرد | |||||
راز را اندر میان آور شها | رو مکن در ابر پنهانی مها | |||||
ما محب و صادق و دل خستهایم | در دو عالم دل به تو در بستهایم | |||||
فحش آغازید و دشنام از گزاف | گفت او دیوانگانه زی و قاف | |||||
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب | جملگی بگریختند از بیم کوب | |||||
قهقهه خندید و جنبانید سر | گفت باد ریش این یاران نگر | |||||
دوستان بین کو نشان دوستان | دوستان را رنج باشد همچو جان | |||||
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست | رنج مغز و دوستی آن را چو پوست | |||||
نی نشان دوستی شد سرخوشی | در بلا و آفت و محنتکشی | |||||
دوست همچون زر بلا چون آتشست | زر خالص در دل آتش خوشست |