| | | | | | |
|
پادشاهی مست اندر بزم خوش |
|
میگذشت آن یک فقیهی بر درش |
|
|
کرد اشارت کش درین مجلس کشید |
|
وان شراب لعل را با او چشید |
|
|
پس کشیدندش به شه بیاختیار |
|
شست در مجلس ترش چون زهر و مار |
|
|
عرضه کردش می نپذرفت او به خشم |
|
از شه و ساقی بگردانید چشم |
|
|
که به عمر خود نخوردستم شراب |
|
خوشتر آید از شرابم زهر ناب |
|
|
هین به جای می به من زهری دهید |
|
تا من از خویش و شما زین وا رهید |
|
|
می نخورده عربده آغاز کرد |
|
گشته در مجلس گران چون مرگ و درد |
|
|
همچو اهل نفس و اهل آب و گل |
|
در جهان بنشسته با اصحاب دل |
|
|
حق ندارد خاصگان را در کمون |
|
از می احرار جز در یشربون |
|
|
عرضه میدارند بر محجوب جام |
|
حس نمییابد از آن غیر کلام |
|
|
رو همی گرداند از ارشادشان |
|
که نمیبیند به دیده دادشان |
|
|
گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی |
|
سر نصح اندر درونشان در شدی |
|
|
چون همه نارست جانش نیست نور |
|
که افکند در نار سوزان جز قشور |
|
|
مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت |
|
کی شود از قشر معده گرم و زفت |
|
|
نار دوزخ جز که قشر افشار نیست |
|
نار را با هیچ مغزی کار نیست |
|
|
ور بود بر مغز ناری شعلهزن |
|
بهر پختن دان نه بهر سوختن |
|
|
تا که باشد حق حکیم این قاعده |
|
مستمر دان در گذشته و نامده |
|
|
مغز نغز و قشرها مغفور ازو |
|
مغز را پس چون بسوزد دور ازو |
|
|
از عنایت گر بکوبد بر سرش |
|
اشتها آید شراب احمرش |
|
|
ور نکوبد ماند او بستهدهان |
|
چون فقیه از شرب و بزم این شهان |
|
|
گفت شه با ساقیش ای نیکپی |
|
چه خموشی ده به طبعش آر هی |
|
|
هست پنهان حاکمی بر هر خرد |
|
هرکه را خواهد به فن از سر برد |
|
|
آفتاب مشرق و تنویر او |
|
چون اسیران بسته در زنجیر او |
|
|
چرخ را چرخ اندر آرد در زمن |
|
چون بخواند در دماغش نیم فن |
|
|
عقل کو عقل دگر را سخره کرد |
|
مهره زو دارد ویست استاد نرد |
|
|
چند سیلی بر سرش زد گفت گیر |
|
در کشید از بیم سیلی آن زحیر |
|
|
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ |
|
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ |
|
|
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد |
|
سوی مبرز رفت تا میزک کند |
|
|
یک کنیزک بود در مبرز چو ماه |
|
سخت زیبا و ز قرناقان شاه |
|
|
چون بدید او را دهانش باز ماند |
|
عقل رفت و تن ستمپرداز ماند |
|
|
عمرها بوده عزب مشتاق و مست |
|
بر کنیزک در زمان در زد دو دست |
|
|
بس طپید آن دختر و نعره فراشت |
|
بر نیامد با وی و سودی نداشت |
|
|
زن به دست مرد در وقت لقا |
|
چون خمیر آمد به دست نانبا |
|
|
بسرشد گاهیش نرم و گه درشت |
|
زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت |
|
|
گاه پهنش واکشد بر تختهای |
|
درهمش آرد گهی یک لختهای |
|
|
گاه در وی ریزد آب و گه نمک |
|
از تنور و آتشش سازد محک |
|
|
این چنین پیچند مطلوب و طلوب |
|
اندرین لعبند مغلوب و غلوب |
|
|
این لعب تنها نه شو را با زنست |
|
هر عشیق و عاشقی را این فنست |
|
|
از قدیم و حادث و عین و عرض |
|
پیچشی چون ویس و رامین مفترض |
|
|
لیک لعب هر یکی رنگی دگر |
|
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر |
|
|
شوی و زن را گفته شد بهر مثال |
|
که مکن ای شوی زن را بد گسیل |
|
|
آن شب گردک نه ینگا دست او |
|
خوش امانت داد اندر دست تو |
|
|
کانچ با او تو کنی ای معتمد |
|
از بد و نیکی خدا با تو کند |
|
|
حاصل اینجا این فقیه از بیخودی |
|
نه عفیفی ماندش و نه زاهدی |
|
|
آن فقیه افتاد بر آن حورزاد |
|
آتش او اندر آن پنبه فتاد |
|
|
جان به جان پیوست و قالبها چخید |
|
چون دو مرغ سربریده میطپید |
|
|
چه سقایه چه ملک چه ارسلان |
|
چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان |
|
|
چشمشان افتاده اندر عین و غین |
|
نه حسن پیداست اینجا نه حسین |
|
|
شد دراز و کو طریق بازگشت |
|
انتظار شاه هم از حد گذشت |
|
|
شاه آمد تا ببیند واقعه |
|
دید آنجا زلزلهی القارعه |
|
|
آن فقیه از بیم برجست و برفت |
|
سوی مجلس جام را بربود تفت |
|
|
شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال |
|
تشنهی خون دو جفت بدفعال |
|
|
چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر |
|
تلخ و خونی گشته همچون جام زهر |
|
|
بانگ زد بر ساقیش که ای گرمدار |
|
چه نشستی خیره ده در طبعش آر |
|
|
خنده آمد شاه را گفت ای کیا |
|
آمدم با طبع آن دختر ترا |
|
|
پادشاهم کار من عدلست و داد |
|
زان خورم که یار را جودم بداد |
|
|
آنچ آن را من ننوشم همچو نوش |
|
کی دهم در خورد یار و خویش و توش |
|
|
زان خورانم من غلامان را که من |
|
میخورم بر خوان خاص خویشتن |
|
|
زان خورانم بندگان را از طعام |
|
که خورم من خود ز پخته یا ز خام |
|
|
من چو پوشم از خز و اطلس لباس |
|
زان بپوشانم حشم را نه پلاس |
|
|
شرم دارم از نبی ذو فنون |
|
البسوهم گفت مما تلبسون |
|
|
مصطفی کرد این وصیت با بنون |
|
اطعموا الاذناب مما تاکلون |
|
|
دیگران را بس به طبع آوردهای |
|
در صبوری چست و راغب کردهای |
|
|
هم به طبعآور بمردی خویش را |
|
پیشوا کن عقل صبراندیش را |
|
|
چون قلاووزی صبرت پر شود |
|
جان به اوج عرش و کرسی بر شود |
|
|
مصطفی بین که چو صبرش شد براق |
|
بر کشانیدش به بالای طباق |
|