مثنوی معنوی/دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
ظاهر
| آن یکی آمد به پیش زرگری | که ترازو ده که بر سنجم زری | |||||
| گفت خواجه رو مرا غربال نیست | گفت میزان ده برین تسخر مهایست | |||||
| گفت جاروبی ندارم در دکان | گفت بس بس این مضاحک رابمان | |||||
| من ترازویی که میخواهم بده | خویشتن را کر مکن هر سو مجه | |||||
| گفت بشنیدم سخن کر نیستم | تا نپنداری که بی معنیستم | |||||
| این شنیدم لیک پیری مرتعش | دست لرزان جسم تو نا منتعش | |||||
| وان زر تو هم قراضهی خرد مرد | دست لرزد پس بریزد زر خرد | |||||
| پس بگویی خواجه جاروبی بیار | تا بجویم زر خود را در غبار | |||||
| چون بروبی خاک را جمع آوری | گوییم غلبیر خواهم ای جری | |||||
| من ز اول دیدم آخر را تمام | جای دیگر رو ازینجا والسلام | |||||